مجموعه «یک نفر» / حبیبه جعفریان

پنجره‌ای به خانه مشاهیر


** «مدرس»، «تختی»، «سهراب سپهری»، «اینیشتین»، «گاندی»، «جلال آل احمد»، «ماری کوری»... این نام‌ها همگی برای‌مان آشناست. احتمالا چیزک‌هایی هم درباره برخی‌شان بدانیم! اما شاید همه‌شان برای‌مان چندان مهم نباشند که بخواهیم وقت‌مان را بگذاریم و زندگی‌نامه‌شان را بخوانیم! البته بعضی هم وجود دارند که برای‌شان زندگی اینان چندان مهم نیست اما این‌که بدانند فلان بازیگر، ماشین چه مدلی سوار می‌شود یا در دفتر شماره چند اسناد رسمی از همسرش طلاق گرفته، مهم است! به هررو تمامی این‌هایی که از ایشان نام بردم، چه ورزش‌کار باشند و چه دانشمند؛ چه هنرمند باشند و چه نویسنده؛ همگی شاید وجه مشترکی داشته‌اند در زندگی‌شان و آن هم مبارزه است. و جنس این مبارزه را تا زندگی‌نامه‌شان را نخوانیم برای‌مان آشکار نمی‌شود.

** مجموعه «یک نفر»، مجموعه‌ای است ۷جلدی است اما بسیار مختصر و مفید و جذاب. به قلم خانم «حبیبه جعفریان» که پیش از این در معرفی کتاب «زندگی سیدمحمدحسین طباطبایی» از توانایی ستودنی‌شان در عرصه زندگی‌‌نامه نویسی سخن گفتیم. جعفریان در جایی نوشته بود تصمیم داشته تا رمان‌نویس شود اما تا کنون نتوانسته به این آرزویش برسد و به هرحال شده زندگی‌نامه‌نویس! شاید این آرزو و نوع نگاهی که جعفریان بر زندگیِ آدم‌ها دارد باعث شده تا او این‌قدر در کارش موفق شود، تا جایی که دوست داری حتی زندگی‌نامه آنانی که زندگی‌شان برایت چندان مهم نیست را هم بخوانی.


** مجموعه «یک نفر» در اصل مقاله‌های بلندی است که بین سال‌های ۷۸ تا ۸۰ در ماه‌نامه سروش جوان به مناسبت‌هایی چاپ شده بود. اولویت انتخاب این آدم‌ها هم به ادعای نویسنده، به میزان تاثیرگذاری‌شان و این‌که آدم‌های بیشتری مایل بوده‌اند تا چیزهایی درباره زندگی آن‌ها بدانند، مشخص می‌شده. این مطالب از لحاظ فرم، نثر و رویکرد ویژگی خاص خودشان را دارند و در اصل نباید آن‌ها را یک اثر پژوهشی در همه وجوه دانست؛ چون فقط برای آشنایی کلی با زندگی و سرگذشت آنان نوشته شده‌اند. در ضمن برای کسانی که عذرشان برای نخریدن و نخواندن کتاب‌ها، گران بودن و حجیم بودن و وقت نداشتن و از این قبیل است باید عرض کنم که: این کتاب‌ها ۴۰۰تومان بیش‌تر قیمت ندارند(دقیقا اندازه قیمت یک عدد چیپس!) و نهایتا ۵۰صفحه در قطع پالتویی دارند که تازه کلی عکس داخلش قاطی شده و کلا یک ساعت هم وقت نمی‌گیرد خواندن‌شان.

** ...سرش را آورد نزدیک میکروفن و صدایش در سالن پیچید: «یکی از آرزوهای من این است که به حج بروم.» چشم دانش‌جوها به دهان پهلوان بود او با سادگی ادامه داد: «اما هر وقت به یاد این آرزوی برآورده نشده می‌افتم و دلم می‌گیرد، می‌آیم یک‌بار دور این دانشگاه می‌گردم و دلم تسلی می‌شود...» تختی چند کلمه‌اش را گفت و از سکو آمد پایین. جوان‌ها برایش کف می‌زدند و صورتش را می‌بوسیدند...


پس‌نوشت: این معرفی آن‌قدر که حق کتاب بود خوب از آب در نیامد، اما واقعا این مجموعه خواندنی است و به شرط چاقو به همه توصیه‌اش می‌کنم. از دست ندهیدشان!


مشخصات کتاب:

نشر سروش (7جلد) /تقریبا هرکدام 40 صفحه بیش‌تر ندارند! /قطع پالتویی/ تقریبا 400 تومان(یعنی مفت!)

اين كتاب را می‌توان از فروشگاه كتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی14، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ با شماره تماس 0511.2222204 تهیه نمود.


کتاب‌خاطره‌ای از استاد محمدکاظم کاظمی

پیش‌نوشت: دیری است که با هفته‌نامه پنجره همکاری می‌کنم و صفحه‌ای متعلق به کتاب دارم آن‌جا! ستونی دارد که یادداشت یا خاطره‌آی کتابی از یک نویسنده یا شاعر یا کلا یک آدم مهم(!) در آن قرار می‌گیرد. اولینش همان پست «پارسی تا چه اندازه شکر است؟!» بود که از خودمان شروع نمودیم و بعدیش همینی است که می‌بینید! یادداشتی از استاد محمدکاظم کاظمی که شاعری بی‌نقاب و به واقع دوست‌داشتنی است!


سیگار و کتاب!


ميان «كتاب‌» و «كارتن سيگار» ارتباطي ديرين است‌، شايد به خاطر استحكام و تناسب ابعاد كارتن‌هاي سيگار براي حمل كتاب‌. ولي همين ارتباط، باري نزديك بود بلاي جان يك نفر شود، به معني دقيق كلمه‌.

برايم محموله‌اي كتاب آمده بود به باربري‌، حاوي «گزيده غزليات بيدل‌» من، كه تازه چاپ شده بود و كتابي است قطور. با يك تاكسي تلفني رفتم كه كتابها را از باربري تحويل بگيرم‌. نزديك باربري‌، به راننده تاكسي گفتم كه «اگر ممكن است تاكسي را داخل ببري‌.» او پرسيد «بار سنگيني داري‌؟» و من گفتم «نه يك كارتن است‌.» و در آنجا آن كارتن را نشانش دادم كه «همان كارتن سيگار» مال ماست‌.  كارتن خيلي سنگين بود و راننده را گفتم بيايد به كمك‌. و او شايد با تعجب از اين كه من چقدر در برداشتن «يك كارتن سيگار» ناتوانم‌، به كمك من آمد... دم در منزل‌، موقع پايين كردن كارتن هم به كمكم شتافت و بعد بناگاه ديدم كه دارد از حال مي‌رود. همان جا كنار پياده رو نشست و رنگش پريد. با نگراني به سراغش رفتم و گفتم «چه شده‌؟» گفت «من به تازگي سكته مغزي كرده بودم و در حال بهبوديافتن هستم‌. الان بر سرم فشار آمد. آخر گفته بودند كه دو كيلوگرم بيشتر بار را برندارم‌.» 

 ديگر فكر مي‌كنم كه رنگ من از او بيشتر پريده بود. با عذاب وجدان شديدي به دست و پا افتادم كه «اگر كمكي لازم است‌، اگر لازم است بيمارستان ببرمت‌...» در همين هنگام به تلفنش زنگ آمد و خانمش بود كه حالش را مي‌پرسيد. گفت كه از وقتي اين طور شده‌ام‌، قدري كه دير مي‌كنم خانمم نگران مي‌شود و زنگ مي‌زند.
 نمي‌دانيد چقدر خودم را به خاطر اين جريان ملامت مي‌كردم‌. گفتم «خوب چرا نگفتيد؟» گفت «نفهميدم اين قدر سنگين است‌. آخر گفتي يك كارتن سيگار است‌.»
 خدا را شكر كه حال آن راننده خوب شد و به سلامتي سوار شد و رفت‌. وگرنه انتشار «گزيده غزليات بيدل‌» كه حاصل چندين سال كارم بود، از تلخ‌ترين خاطرات زندگي‌ام می‌شد‌، چه در حوزه كتاب و چه غير آن‌.


نصر الله / محمدرضا زائری

روايتي ناب درباره مردي ناب

**جالب است وقتي مي‌بينيم که از برخي شخصيت‌هاي تاثيرگذار و محبوب –همچون سيدحسن نصرا...- در دنياي امروز کمتر منبع مستندي وجود دارد و اگر هم هست بيش‌تر اقوالي است که از ديگران درباره ايشان جمع‌آوري شده. با کمي دقت درمي‌يابيم که دلايل متعددي براي اين ماجرا وجود دارد. يکي بي‌شک موانع شديد امنيتي است که روبه‌رو شدن يک خبرنگار کنجکاو را با ايشان دشوار مي‌سازد. دليل ديگر هم پرهيزي است که شخصيت‌هايي از اين دست براي معارفه‌هايي که ناخواسته منجر به تمجيد از خودشان مي‌گردد، دارند.اما مهم‌تر از همه شايد کم‌کاري و سهل‌انگاري ما بوده براي ثبت و ذخيره‌ مکتوب از شخصيت ايشان.


**اما «محمدرضا زائري» مولف و گردآورنده کتاب «نصرا...»را بايد بشناسيد؛ از آن دسته روحانيوني که آرام و قرار ندارند و هر لحظه براي کسب اطلاعات و ابلاغ آن از روش‌هاي تازه بهره مي‌گيرند. روحيه پرسش‌گرانه‌اش از يک سو و بيان جسورانه و ساختارشکنانه‌اش از سوي ديگر او را نسبت به ديگران متمايز مي‌کند. از او آثار خواندني متعددي منتشر شده که از آن‌ها مي‌توان به «حجاب بي‌حجاب»، «کتاب تنهايي»، «قدم کيلک‌هاي‌تان بر چشم»و «خيمه‌گاه» اشاره کرد. او که چندسالي را به همراه خانواده‌اش در لبنان زندگي کرده، مشاهدات و گفتني‌هاي زيادي به ارمغان آورده که شايد مهم‌ترين‌شان چند ديداري بوده که او با سيدحسن نصرا... -رهبر حزب‌ا... لبنان- به صورت خصوصي داشته است. براي يکي از اين ديدارها او گفت وگو و مصاحبه‌اي را با ايشان برنامه‌ريزي مي‌کند که مي‌شود جزو معدودترين گفت‌وگوهايي که با ايشان و با موضوع خود ايشان صورت گرفته.

**اين کتاب در سه بخش تنظيم شده که بخش اصلي کتاب با عنوان «مردم ايران قدر نعمت‌هاي خود را نمي‌دانند» مصاحبه صميمانه نويسنده با رهبر حزب‌ا... درباره حوادث و مبارزات اوست، بخش دوم نيز با عنوان «آرزويم شهادت است» ترجمه مصاحبه يک روزنامه‌نگار فرانسوي با سيدحسن است.

در بخش سوم و پاياني که «يادداشت‌هاي پراکنده» نام گرفته است، نويسنده با 4 يادداشت، فضاي کلي لبنان را ترسيم کرده است.


**«...برايم سخت است به درصد بگويم ولي در دوران کودکي و نوجواني شخصيت اثرگذار براي من در درجه ‌اول امام سيد موسي صدر بود که اميدواريم خدا ايشان را به سلامت برگرداند... چيزي که موضوع را بيشتر تقويت کرد، اين بود که مرجع تقليد ما که از او تبعيت مي‌کرديم و شخصيتي که بيش از همه به او دلبسته بوديم، يعني شهيد سيد محمد باقر صدر در همان روزهاي آغاز انقلاب بيانيه‌اي صادر کردند و بالحني صريح امام (ره) را تاييد کردند و آن جمله معروف را گفتند که «در خميني ذوب شويد، همان‌طور که او در اسلام ذوب شده است» هم امام به حق شايسته ‌اين مقام و موقعيت بود و هم استاد و مرجع ما به اين موضوع تاکيد کرده بود، بنابراين از آن به بعد شخصيت محوري در زندگي من و فکر مي‌کنم ميليون‌ها نفر ديگر مثل من شخصيت امام خميني(ره) بود...»


** «...سخنرانی را آغاز کردم و طبق معمول صحبت کردم. اما در یک لحظه احساس کردم که دیگر هیچ چیزی نمی‌بینم چون عرق از صورتم سرازیر بود و شیشه عینک را گرفته بود. خواستم دست دراز کنم و از جعبه دستمال کاغذی روی میز جلویم دستمال بردارم و عرق را پاک کنم ـ لااقل از شیشه عینک ـ ولی دستم پیش نرفت. چون فکر کردم در میان این دوربین‌هایی که در حال فیلم‌برداری هستند حتما بعضی‌ها فیلم را در اختیار شبکه‌های مختلف از جمله شبکه‌های تلویزیونی اسرائیل قرار می‌دهند و در این صورت...»


مشخصات کتاب:

نشر عماد فردا /104 صفحه / چاپ اول 1390 / قطع رقعی/ 2500 تومان

اين كتاب را می‌توان از فروشگاه كتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی14، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ با شماره تماس 0511.2222204 تهیه نمود.




قیدار / رضا امیرخانی

با قلم امیرخانی در گود زورخانه!


هرگاه فرصتي براي معرفي آثا رضااميرخاني پيش آمده با توجه به ظرفيت محدود کلمات در ستون جاکتابي، دلم نيامده جز خوبي چيز ديگري بنويسم؛ اما اکنون که اندک‌فرصت بيش‌تري هست مي‌توان در کنار ستايشي که مي‌شود از همه آثار او به جا آورد به رمان جديد او که در ارديبهشت‌ماه، رونمايي شد و تاکنون 5بار تجديد چاپ شده است؛ با نگاهي دقيق‌تر توجه کرد.


چرا بايد قيدار را خواند؟

تجربه نشان داده است که نمي‌توان از خواندن آثار رضااميرخاني چشم‌پوشي کرد، ولو اين‌که هر بار عده‌اي اظهارنظرهاي مثبت و منفي، نسبت به آثار جديد او داشته باشند. حتي اگر درباره اثري که از اميرخاني مي‌خوانيم، معتقد باشيم که ضعيف‌ترين اثر اوست و با عجله نوشته شده است و... باز نمي‌توان از آن به‌عنوان يک اثر داستانيِ بوميِ خوب ياد نکرد.اما گذشته از اين‌ها،قيدار را نه به خاطر نويسنده‌اش و نه حتي براي داستانش که براي فهم آئين و مسلک جوان‌مردي، نه به شکل نخ‌نما شده‌اي که در برخي آثار تلويزيوني شاهديم؛ مي‌توان خواند و به ديگران پيشنهاد کرد.



آيا نسبت به آثار قبلي نويسنده قوي‌تر است؟

اميرخاني از همان ابتدا، که مثل امروز اميرخاني نشده بود و اين اندازه خاطرخواه دور و بر خود نداشت، با اولين اثرش يعني «ارميا» نشان داد که نويسنده‌اي نيست که بخواهد گرفتار سنت‌هاي کهنه و خسته کننده برخي داستان‌نويسان معاصرش شود. گرچه ارميا از لحاظ فرم روايي، چندان پيچيده و تازه نبود اما طوري هم نبود که در زمره آثار هم‌زمان خود قرار گيرد. اما «من او» اميرخاني که در سال 78 منتشر شد، تجربه‌اي کاملا تازه و مهيج در ادبيات داستاني ايران محسوب مي‌شد تا جايي که از آن پس، طرفداراني که روز به روز بيش‌تر مي‌شدند 9 سال صبر کردند تا رمان بعدي‌اش را با نام «بيوتن» (بخوانيد بي‌وطن) منتشر کند. من او از همه لحاظ داراي ابتکارات خاص بود. بيوتن هم که يک غافل‌گيري ويژه داشت چون ادامه داستان ارميا محسوب مي‌شد، در حالي که گمان بر اين بود که شخص اول داستان مرده است!اما قيدار واقعا فاقد چنين تازه‌آفريني‌هايي است. جز اين‌که نويسنده هر فصل کتابش را به نام يک خودرو نامگذاري کرده. با اين وجود اگرچه نمره‌اي که به تکنيک اميرخاني در اين اثر داده مي‌شود در قياس با ديگر آثار او قابل ملاحظه نيست اما با اين حال به چند دليل قابل ستايش است، يک جنبه آن با توجه به ايجاد شخصيت‌هاي دوست داشتني، صميمي و نسبتاً ملموس و همچنين زنده کردن نام و مرام آدم‌هايي که تا حدي مورد فراموشي‌مان قرار گرفته‌اند، اگرچه نويسنده به طعنه و طنز آن‌ها را از عالم واقع ندانسته و زائيده ذهن خود مي‌خواند درصورتي که خيلي واقعي‌اند. جدا از اين، قيدار پر از جمله‌ها و عبارت‌هايي است که دوست داري زيرشان خط بکشي و حتي با خود آن‌ها را زمزمه کني.


داستان از چه قرار است؟

اصلا نترسيد! من هم مثل شما از آدم‌هايي که بخواهند خودشيريني کنند و داستان لو بدهند اصلا خوشم نمي‌آيد! بنابراين اين اندازه عرض مي‌شود خدمت‌تان که داستان در زمان پسر آن پدر (يعني محمدرضا پهلوي) جريان دارد و تقريبا کل داستان بين جماعت راننده (يا به قول کتاب جماعت بني‌هندل) مي‌گذرد. شخص اول داستان آدمي است به نام قيدار که شخصيتي اسطوره‌اي دارد. از آن‌ها که لوطي مي‌خوانندشان اما نه فقط به خاطر بذل و بخشش بي‌اندازه‌اش بلکه به خاطر ظريف‌بيني و محاسبه‌گري و رندبازي‌هاي جذابش. کل داستان بر محور قيدار مي‌چرخد و گاه آن‌چه را که نويسنده از زبان خودش در کتاب بيوتن بيان مي‌کرد، اين‌جا از نگاه قيدار بيان مي‌کند.

چه شباهت‌هايي با آثار پيشين نويسنده دارد؟

با کمي دقت متوجه برخي شباهت‌هاي «قيدار» اميرخاني و «من او» او خواهيم شد. شخصيت‌هايي نظير قيدار و بابا‌جون، ذال‌محمد پاانداز و پيرزن، کريم‌ريقو و برخي اهالي گاراژ. همچنين در طول داستان عبور کم‌رنگ اما محسوس از شخصيت‌هاي من او را شاهديم.


آيا داستان عجولانه نوشته شده است؟

جواب مثبت است. چنان‌که با کمي دقت متوجه برخي اشتباهات املايي کتاب هم مي‌شويم؛ گو اين‌که رسم‌الخط عجيب اميرخاني و جدانويسي‌هاي افراطي او باعث مي‌شود گاهي وقت‌ها در مورد برخي از اين اشتباهات دچار شک شويم. اگرچه حدود يک سال است که نويسنده از در حال نگارش بودن اين کتاب خبر داده و به خلاف بيوتن‌اش خيلي سريع از تنور درآمد و اگرچه‌تر که عجله او براي رساندن کتاب به نمايشگاه کتاب کاملا مشهود بود(چنان‌که سينماچي‌ها براي رساندن آثارشان به جشنواره فجر خودشان را هلاک مي‌کنند و فيلم را دم دستي) و اين‌که مطمئنا اگر اين عجله نبود، داستان به شکلي متفاوت‌تر عرضه مي‌شد اما باز هيچ‌کدام از اين‌ها دليل موجهي براي نخواندن اين کتاب نيست.


دو قاچ از کتاب!

قاچ اول: «...تو کار قيدار پشيماني راه ندارد. قيدار هيچ‌وقت پشيمان نمي‌شود... من هميشه به تصميم اول، احترام مي‌گذارم. تصميم اولي که به ذهنت مي‌رسد، با همه جان گرفته مي‌شود. تصميم دوم، با عقل، و تصميم سوم با ترس... از تصميم اول که رد شدي، باقي‌ا‌ش مزه‌اي ندارد... بگذار وعظ کنم براي تکه‌ تنم. من به اين وعظ، مثل کلام خود خدا اعتقاد دارم. فقط به يک چيز در عالم موعظه‌ات مي‌کنم، تصميم اول را که گرفتي، بايد بلند شوي و زير يک خم‌ا‌ش را بگيري... تنها يا با ديگران توفيري نمي‌کند. بايد بلند شوي و فن بزني... بي‌چون و چرا... بعد از فن زدن، مي‌نشيني و بهش فکر مي‌کني و دور و برش را صاف مي‌کني...»

قاچ دوم: «...اگر مي‌خواهي خدا را بخري، اين‌جا جاش نيست؛ جاش تو دلت است... اما اگر من را مي‌خواهي بخري، اين‌جا جاش هست... درست آمده‌اي... ولي... ولي تو خيال مي‌کني مظنه‌من دست قيدار است؟ نه... مظنه من دست حيدر کرار است!...»


مشخصات کتاب:

نشر افق /296 صفحه / چاپ اول 1391 / قطع رقعی/ 9000 تومان

اين كتاب را می‌توان از فروشگاه كتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی14، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ با شماره تماس 0511.2222204 تهیه نمود.



نغمه‌ی غمگین / جی. دی سلینجر

توضیح: معرفی دیگری است به قلم همسرم

نغمه‌های غمگین یک نویسنده


«...در پایان سال اول دانشجویی‌ام در کالج، سال1936، در پنج درس از مجموع پنج درسی که داشتم رد شدم...از قرار معلوم آن کالجِ خاصی که من دانشجویش بودم، به جای آن‌که نمرات مردم را با پست به خانه‌هایشان ارسال کند، ترجیح می‌داد از نوعی تفنگ شلیک‌شان کند. وقتی به خانه‌ام در نیویورک برگشتم حتی قیافه سرپیشخدمت هم مطلع و خصمانه به نظر می‌رسید...»


«جی.دی. سلینجر» را از آن جهت که داستان‌نویس پُر رمز و راز و کم‌حاشیه‌ای است، بیش و کم همه می‌شناسند. حداقل کمتر کتاب‌خوان و داستان‌خوری است که «ناتور دشت»‌‌اش را نخوانده باشد و «هولدن» را که شخصیتی عجیب و در عین حال دوست داشتنی است، نشناسد. البته که ما نیز پیش از این در همین ستون، آثاری از این نویسنده آمریکایی را معرفی کرده‌ایم و از زندگی سلینجر منزوی سخن گفته‌ایم. کسی که اسم درازش «جروم دیوید سلینجر» است و کم‌ترین اطلاعات ممکن را از زندگی او در دست داریم. نویسنده‌ای که اخیراً، یعنی در 27 ژانویه 2010 از دنیا رفت. آن هم در حالی که سال‌های زندگی‌اش را در انزوا و گوشه‌گیری و بدون دردسر و جنجال‌های روزنامه‌های دوست‌د‌ار و منتقدش در خانه‌اش می‌گذراند و غریبه‌ها قبل از هر چیز می‌دانستند که ورود به حریم و دنیای شخصی سلینجر و سرک کشیدن به آن یعنی مواجه شدن با لوله ششلول تفنگ او! اما به هر حال آن‌چه می‌تواند بیش از هر چیز بیان‌گر شخصیت و زندگی هر فردی باشد آثاری است که او خلق کرده است.

 «نغمه غمگین» نام مجموعه‌ای است از داستان‌های کوتاه سلینجر که توسط نشر نیلا و با ترجمه «امیر امجد» و «بابک تبرائی». شاید تعدادی از این داستان‌ها از ناشر دیگری، در مجموعه دیگری و با عنوان دیگری چاپ شده باشد اما این گردآوری انصافاً بسیار با حُسن سلیقه همراه بوده و همه داستان‌های مجموعه حاضر را خواندنی کرده است. در انتهای هر داستان شما می‌توانید نام اولین مجله‌ و سالی که داستان در آن منتشر شده را ببینید و لذا  با کمی دقت، از سِیر زندگی و احوالات و تفکرات سلینجر چیزهایی دست‌گیرتان می‌شود. تعدادی از عناوین این داستان‌ها عبارت است از: «بَر و بچه‌ها»، «برو اِدی رو ببین»، «قِلِق»، «دختری که می‌شناختم» و شش داستان دیگر. درون‌مایه داستان‌ها با یکدیگر متفاوت است از داستان عاشقانه و درام می‌توان در آن یافت تا داستانی مثل «برادران واریونی» که حال و هوای جنایی هم دارد اما عموم داستان‌های سلینجر در هر فضایی که باشد با نوعی نگاه اجتماعی طنز آلود و نقادانه و منحصر به فرد همراه است که تیغ تیزش جامعه آمریکای معاصرش را نشانه رفته است.


پس‌نوشت: یک پرسش؟ مدتی است که تصمیم داشتم تک‌بیت‌های محبوبم را به عنوان یک پست مستقل در وبلاگم قرار بدهم؛ اما می‌ترسیدم که این‌شکلی کتاب‌محور بودن وبلاگ از بین بره و حالا دارم این‌کارو با کد پیام خوش‌آمدگویی انجام می‌دم. نظرتون چیه؟ این‌کار بهتر یا این‌که ابیات رو به صورت پست‌هایی مستقل در جاکتابی بگذارم؟ اطفا نظرتون رو ترجیحا با ذکر دلیل اعلام فرمایید.


مثنوی دانشجویی / عباس احمدی

تا بگویم فرق خر را با الاغ!


* این روزها میان ما و کتاب‌هایی چون «مثنوی معنوی» فاصله بسیار افتاده است، تا جایی که اگر از دانشجویان پرادعایی که به محض ورود به دانشگاه، فکر می‌کنند فیل هوا کرده‌اند! بخواهند فقط 10 بیت از این کتاب عزیز را از حفظ که نه، از رو بخوانند عین ژیان یا پراید (چه فرق می‌کند؟!) در سواحل ماسه‌ای خزر گیر می‌کنند!! این حکایت اسف‌بار امروز ماست.


* اما جناب آقای «عباس احمدی» که حداقل 8 سالی را با همین جماعت دانشجو -به عنوان دانشجو- سر و کله زده و نمی‌دانم چند سال است که به عنوان استاد دانشگاه به این سر و کله زدن ادامه می‌دهد، دفتر شعری با عنوان «مثنوی دانشجویی» منتشر نموده تا به قول خودش: فرق خر را با الاغ بگوید!!
وقتی با عباس احمدی مواجه می‌شوی، به دلیل حجب و حیای گفتاری و رفتاری، این باور که با شاعری طنزپرداز روبه‌رو هستی، قدری مشکل است؛ اما به هرحال این مشکل‌باوری دخلی در ماجرا ندارد و او همان‌گونه که عرض شد شاعری طنزپرداز و با حفظ سمت دارای دکترای منابع طبیعی و استاد دانشگاه است!

* او قلمی ساده و صمیمی و بی‌ادعا دارد. با همان وزن معروف مثنوی سروده و البته چنان‌که امروز مرسوم است قدری رعایت وزن، در خوانش برخی از ابیات کتابش مشکل است و دچار سکته‌هایی خفیف می‌شویم. اما لطافت طنز او و شوخی‌های مودبانه(!) او، باعث ریزخنده‌هایی در مخاطب می‌شود که جای تقدیر و تحسین دارد. او با این کتاب نقد را راحت و بی‌رودربایستی با مخاطب دانشجو در میان می‌گذارد و این نقد آن‌قدر هم گزنده نیست که بخواهد کسی را آزرده کند.

کتاب طراحی جلد جالبی دارد با ظاهری امروزی و دانشجوپسند اما در داخل قدری سعی شده تا شمایلی نوستالوژیک از کتب قدیمی ارائه شود تا احساس مثنوی‌خوانی در مخاطب تقویت گردد.


*باب اول؛ خرخوانی مر دروس را بهر کنکور و قبولی در دانشگاه و الخ...
بشنو از من چون حکایت می‌کنم
درد دانشجو روایت می‌کنم
در هوایی سرد شعری گفته‌ام
بشنوید، از درد شعری گفته‌ام
«سینه خواهم شرحه‌شرحه از فراق»
تا بگویم فرق خر را با الاغ!
«هرکسی از ظن خود شد یار من»
کرد کاه و یونجه‌اش را بار من
«سر من از ناله من دور نیست»
گرچه اصلا سور و ساتم جور نیست
شعر من معجونی از زخم دل است
تحفه‌ای آورده‌ام ناقابل است...
من جوانی خنگ و پیزوری شدم
یک-دوسالی پشت کنکوری شدم
بر جوانیّ خودم آذر زدم
خر زدم، هی خر زدم، هی خر زدم
چون نتایج آمد اشکم شد روان
فحش دادم بر زمین و بر زمان...


پارسی تا چه اندازه شکر است؟!

پارسی تا چه اندازه شکر است؟


** تقریبا پس از یک تعداد پاسخ‌گویی نفس‌گیر به جمعی از مشتریان، لحظاتی مقابل غرفه‌مان خلوت شد تا نفسی تازه کنیم(البته اگر بتوان در آن هوای پر از بازدم داخل شبستان و آن سیستم تهویه کذایی نفسی تازه کرد!)؛ مردی میانه‌سال تقریبا 60ساله نگاهی به ما و کتاب‌های‌مان انداخت و پس از اندکی بازی کردن، با مایه‌ای از لهجه و آهنگ گویش آذری که کِش و قوس زیبایی دارد، پرسید: «یک کتاب برای نوه‌ام می‌خواهم. چه پیشنهاد می‌دهید؟» اتفاق تازه‌ای نیست. همیشه بخش قابل توجهی از زمانم را به عنوان فروشنده کتاب، صرف معرفی کتاب به آقا یا خانومی که برای: فرزندشان، همسرشان، والدین‌شان یا دوست‌شان کتاب می‌خواهند هدیه بگیرند، می‌شود.

پرسیدم که «نوه‌تان چند سال دارد؟» اندکی من و من کرد و با یک حالتی از بی‌تفاوتی پاسخ داد راهنمایی است!
نگاهی به روی میز انداختم و چشمم به کتاب «بچه مثبت مدرسه» افتاد. از روی میز برداشتم و به سویش بردم. قدری تامل کرد و با نیشخندی گفت:
-نام سه‌واژه‌ای این کتاب که دوتایش عربی است! من کتاب پارسی می‌خواهم!

و من هاج و واج گرفتار ایراد این پدر عزیز شده بودم که در این بلبشو به عربی بودن چه واژه‌هایی گیر داده! گفتگویی سریع و تند بین ما رد و بدل شد، آن‌چنان که فرصت به خاطر سپردن واژه به واژه‌ی گفتگوهایمان مقدور نبود؛ علی‌الخصوص آن جناب که تلاش بر پارسی‌گویی داشت!


عکس تزئینی است!

اما همین که سرگشته، آغاز به پاسخ‌گویی نمودم، همانند این اسباب‌بازی‌های اعصاب‌سنج که منتظرند لحظه‌ای دستت بلرزد تا چراغ و زنگشان روشن گردد، مچ مرا می‌گرفت و حرفم را قطع می‌کرد و واژه‌های عربی‌ام را به رخ می‌کشید و به عرب‌ها بد و بی‌راه می‌گفت. و دقیقا همانند همان دستگاه‌های اعصاب‌سنج که اعصاب آدم را به هم می‌ریزد، روانم را رنده می‌نمود! عملا چنان می‌کرد، که بی‌آن‌که فکر کنم و بخواهم و فرصت تامل داشته باشم، وارد بازیش شوم. البته بازی جذابی بود و من خود البته از طنین واژگان پارسی به وجد می‌آیم؛ اما بد و بی‌راه‌های ناهنگامی که بی‌جهت و هرلحظه نثار گویش عربی و عرب‌ها می‌کرد، به واقع روان‌کاه بود. گرچه پس از مشاهده بی‌ادبی آن آقا گفتگو را سریع پایان بخشیدم اما برای همان چند لحظه هم هنوز احساس گناه می‌کنم. گفتگو به این‌جا ختم شد که فهمیدم ایشان معلم ادبیات است و پاسخ دادمش که: وای بر دانش‌آموزانت که ادب از تو آموزند!

هنوز که هنوز است گاهی در خیال گرفتار بازیش می‌شوم و پاسخی کوبنده‌تر در ذهن مجسم می‌کنم. و حتی فکر می‌کنم که اگر فرصت تامل داشتم در همان فرصت کوتاه چقدر می‌توانستم مچش را بگیرم!!


پس‌نوشت: این خاطره مربوط است به نمایشگاه کتاب تهران که سال پیش رخ داد و امسال به درخواست هفته‌نامه‌ی پنجره تحریر شد که به خطا به نام برادر عزیزم: آقا عابس منتشر شد! (این را نوشتم چون جمله‌ی آخر در شان ایشان نبود و ما کوچک‌ترها گرفتار چنین چیزهایی می‌شویم معمولا!!!)


شبانه‌ها / کازوئو ایشی‌گورو

کتابی پر از آهنگ و زندگی


** کتابی که این هفته برای معرفی در نظر گرفته‌ام کتابی است که سال پیش به سفارش یکی از دوستان کتاب‌خوان (یا به عبارتی کتاب‌خوار!) برای خواندن انتخاب کردم؛ البته درست یادم نیست کدام‌شان بود، یعنی کدام‌یک از دوستانم به من توصیه کرد و خوب این از عوارض پیری است دیگر! به هر حال این کتاب همین «شبانه‌ها»ی «کازوئو ایشی‌گورو»، نویسنده انگلیسی ژاپنی‌تباری است که این روزها خیلی سر و صدا به پا کرده است!


** شبانه‌ها آخرین اثر ایشی‌گورو است. نویسنده‌ای ژاپنی که از پنج‌سالگی مقیم انگلستان شده و باعث شده او را انگلیسی ژاپنی‌تبار بخوانند! ایشی‌گورو البته از آن‌هایی نبوده که از کودکی بخواهد نویسنده شود و خیال نویسندگی در سر بپروراند. آن‌گونه که خودش از کودکی‌اش روایت کرده بیش‌تر دوست داشته تا یک  نوازنده یا موسیقی‌دان باشد تا نویسنده؛ اما از بخت خوبِ ما، بی‌آن‌که خود او درست بداند، ورق برگشته و او روی به نوشتن آورده است! نویسندگی او اول با ترانه‌سرایی‌هایش آغاز شد؛ و از قضا هیچ خواننده‌ای ترانه‌های او را نخوانده تا برای‌مان خبر بیاورد که در ترانه‌سرایی چند مرده حلاج بوده؟! اما هرچه بوده در همان آغاز داستان‌نویسی دهان ناشران انگلیسی را آب می‌اندازد، و چون آن‌ها بر خلاف ناشران مملکت‌مان انگلیسی بوده‌اند(!) از همان ابتدا بو برده‌اند که این یارو قرار است نویسنده مشهوری بشود و از همان ابتدا از او استقبال خوبی به عمل آورده‌اند.
حالا جای آن‌که از قدر نشناسی ناشران ایرانی گلایه کنید ادامه ماجرا را بخوانید: آقای ایشی‌گورو گرچه امروز 58 سال دارد اما عمر نویسندگی حرفه‌ایش 30 سال بیش‌تر نیست. اول کار او «منظره پریده‌رنگ تپه‌ها» بود و بعدا کارهایی چون «بازمانده روز»، «وقتی یتیم بودیم» و «هرگز ترکم مکن» که دست‌مایه یک فیلم به همین نام شد، منتشر شدند.

** پس از پنج سال آقای نویسنده متوجه شد دیگر وقتش شده تا کاری بکند، بنابراین همین کتاب شبانه‌ها را که مجموعه‌ای از پنج داستان کوتاه است منتشر نمود. این داستان‌ها چند ویژگی مشترک دارند. اول این‌که گویا نویسنده عشق ایام کودکی‌اش را که همان موسیقی بوده تقریبا در همه این داستان‌ها آورده و تقریبا موسیقی، بخش قابل توجهی از داستان و توصیف‌هایش را تشکیل می‌دهد. اشتراک دیگر این‌که نویسنده به خودش در ایجاد فرم‌های متعدد و متنوع زحمتی نداده و در همه داستان‌هایش، راوی شخص اول داستان است که از گذشته‌ای سخن می‌گوید.ایشی‌گورو اعتقاد زیادی به توصیف جزئیات دارد و رمز موفقیت او شاید در همین جزئی‌پردازی‌های اوست.

** «... از شنیدنش متاسفم آقای گاردنر. فکر می‌کنم بعضی ازدواج‌ها حتی ممکن است بعد از بیست و هفت سال به جدایی ختم شود. اما دست کم شما می‌توانید به این روش از هم جدا شوید؛ تعطیلاتی در ونیز؛ خواندن روی یک قایق...»


پری شدگان / قادر طهماسبی

زخم‌سروده‌ها

*پیش‌درآمد

چندی پیش دوستی خاطره‌ای برایم نقل کرد که خلاصه‌اش این است: گویا چند سال پیش بنده شعری از یک کتاب برای ایشان خوانده بودم و ایشان چنان با این شعر و این کتاب عشق کرده که برای چندصد نفری آن را خوانده و برای چندده نفری آن را هدیه داده است.(از منظر ژورنالیستی ضمیر اول شخص از اثر نوشته می‌کاهد اما لطفا شما این نقصان را نادیده بگیرید و کنجکاو شوید در مورد این‌که این کتاب چه بوده!) با خودم حساب کردم اگر مخاطبان این دوست عزیز به اندازه ایشان که نه... مختصر تاثیری گرفته باشند از ایشان خدا می‌داند که بنده چقدر در سرانه مطالعاتی این مردم سهیم بوده‌ام!!! نکته این‌جاست که خودم این کتاب را مدتی بود فراموش کرده بودم و حالا دوباره یادش در من زنده شد.


*درآمد

«پَری‌شدگان» عنوان کتابی است از شاعر معاصر «قادر طهماسبی» که شاید حرف‌هایش برای هرکسی شنیدنی نباشد. چون جنس سروده‌های او در این کتاب تلخ است و می‌دانیم کسانی تلخی را تحمل می‌کنند که تلخی کشیده یا چشیده باشند. در این مجموعه سه رکن یا شاخصه وجود دارد: انقلاب، پابرهنه‌ها و ریاکاران. در عموم آثار او رویکردی انقادی-اجتماعی وجود دارد و علت آن‌که جسارت کردم و بر سروده‌های او در این مجموعه نام شعر نمی‌گذارم شاید این باشد که او بیش‌تر در این مجموعه، نثری ادبی با درون‌مایه‌ای از طنزی تلخ ارائه داده است. گو این‌که این مجموعه بیش از دیگرانی که بر دفترهاشان نام شعر نهاده‌اند حق شعری دارد! اما حکایت دیگر دفاتر او متفاوت است و آن‌ها را نقدی جداگانه باید. اما با این وصف باز سروده‌های این دفتر عجیب با دل آدم بازی می‌کند و مخاطب را دچار حسی انقلابی می‌کند.

*پرانتز

قادر طهماسبی متخلص به «فرید» شاعری کهنه‌کار است و از او مجموعه‌هایی با نام «عشق بی‌غروب»، «به رنگ خون»، «شکوفه‌های فریاد»، «پری ستاره‌ها»، «ترینه‌ها» و «پری‌بهانه‌ها» منتشر شده و تازه‌ترین کار او نیز رمانی است که «تلاوت» نام دارد.

*آی عاشقان!
آی عاشقان!
من به نرخ روز زندگی نمی‌کنم!
من خدای را به نرخ روز بندگی نمی‌کنم!
من به نرخ روز زهر می‌چشم!
زهر فقر!
زخم می‌خورم! درد می‌کشم!
من به نرخ روز تازیانه می‌خورم!
من به نرخ روز سهم خویش را از این تورم و ورم گرفته‌ام ولی
من به نرخ روز زندگی نمی‌کنم!
من خدای را به نرخ روز بندگی نمی‌کنم!
من به نرخ روز
نان که هیچ
آب هم نمی‌خورم!
همچنان که ماه هاشمی‌تبار من نخورد
در کویر کربلا
در بلوغ تشنگی
در کنار رودخانه فرات.