سانتاماریا جلد اول / سیدمهدی شجاعی

کتابی برای آغاز


** جلد اول «سانتاماریا» که همانا مجموعه داستان‌های کوتاه «سیدمهدی شجاعی» است، کتابی بود که لذت داستان‌خوانی را به من چشانید و توجهم را از کتب علمی –که در دوران کودکی و نوجوانی سرگرم‌شان بودم- به سمت ادبیات داستانی معطوف نمود. درست یادم است که حوالی 15سالگی‌ام آن را خواندم و بعد دیگر کتب آن نویسنده را و بعد...

** «سانتاماریا» شامل چهل داستان کوتاه از نویسنده است که در طی دو دوره سال‌های 57تا67 و 67تا77 به رشته تحریر درآمده است. این داستان‌ها پیش‌تر در کتاب‌هایی همچون «امروز بشریت»، «دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز» و «ضریح چشم‌های تو» و همچنین در ماهنامه فقید(!) نیستان منتشر شده بودند اما در سال 79 همگی در جامه‌ای مشترک، به صورت یکپارچه درآمدند و شدند این کتاب!

** کتاب با داستان‌های دهه دوم نویسندگی شجاعی آغاز می‌شود و این داستان‌ها عموما مایه‌های طنز در خود دارند که از آن میان، می‌توان به «شازده»، «دزد ناشی»، «پارک دانشجو» و «قابیل 1996» اشاره کرد. این داستان‌ها همگی کنایاتی تلخ و گزنده نسبت به شرایط اجتماعی-سیاسی زمان خود بودند. در این میان البته داستان‌هایی که صرفا بار خنده دارند و کاری به کار کسی ندارند به چشم می‌خورد، مثل «زیر دوش دیدم» که نویسنده روایتی از تجدید ازدواج‌خواهی یک شخص ارائه می‌دهد که بسیار خواندنی است!

در میان داستان‌های این دهه، سه‌گانه‌ای عاشقانه نیز به چشم می‌خورد که از «ماه‌جبین»  و «شکیبا» آغاز و در «سانتاماریا» به کمال خود می‌رسد.

** اما داستان‌های فصل دوم کتاب -که دهه اول نویسندگی شجاعی است- بیش‌تر حال و هوای جنگ دارد و عاشقانه‌هایی دیگرگونه دارد. داستان‌هایی که اگر بدون پیش‌داوری سراغ‌شان برویم، بعید است که احساس‌مان را تکان ندهد. اما در پایان این دوره نیز داستان‌های طنز به چشم می‌خورد.

** باور بفرمایید اشتباه می‌کنند آن‌هایی گمان می‌کنند؛ من دیوانه شده‌ام. اصلا این‌طور نیست. خود و خدایی اگر من دیوانه بودم با شما که یک گزارشگر ناقابل بیش‌تر نیستی، می‌نشستم این‌طور مودبانه حرف بزنم؟!

اصلا من چگونه می‌توانم دیوانه باشم در حالی که سر جمع فقط پانزده نفر را کشته‌ام؟!
سن من و شما اقتضا نمی‌کند. می‌گویند در قدیم یک چیزی بوده به نام «عقل» که خیلی از مردم داشته‌اند و از آن استفاده می‌کرده‌اند. حالا با این پیشرفت و تکنیک و تمدن جدید، کمتر کسی را پیدا می‌کنید که از این وسیله، استفاده کند!
ضبط صوتت را خموش نکن جوان! چشم! الان می‌روم سر اصل مطلب، ولی خودمانیم ها، جسارت نباشد، تو هم عجب خری هستی که این وسط دنبال حادثه می‌گردی...


مشخصات کتاب:


انتشارات کتاب نیستان /410صفحه / قطع رقعی/ 6000 تومان


پی‌نوشت 1: مدت مدیدی این مثنوی تاخیر شد. یک دلیلش مسافرتمان بود به استان همدان که یک هفته‌ای طول کشید و پس از آن هم اتمام زمان قرارداد اینترنتم و انتظار برای وصل مجدد که هنوز وصل نشده!

پی‌نوشت 2: این کتاب سال‌ها پیش (آن زمان که جلدی 1800 تومان بود) برایم شیرین رقم خورد اما این روزها به دلایلی موجب  آه همراه افسوس می‌شود. این نیز بگذرد... انشاالله!


اینک شوکران منوچهر مدق / مریم برادران

یک سرنوشت سه‌حرفی


* در جاکتابی قبل، در معرفی مجموعه شعر «همواره عشق» این‌گونه آغاز کردیم که: «در زندگی عموم آدم‌ها هیچ رویدادی چون عشق حرکت‌بخش نبوده است؛ حال چه این عشق را زمینی ببینیم و چه آسمانی!» حال فکرش را بکنید که این عشق زمینی با عشقی آسمانی آمیخته گردد؛ چه از آب در می‌آید؟!


آنان‌که دنیا دیده‌ترند و انجام و فرجام عشق‌های زمینی را دیده‌اند و به قول معروف پیراهنی چند، پاره کرده‌اند، از این عشق‌ها تصویر روشن و شورانگیزی ارائه نمی‌دهند و گاه چیزهایی می‌گویند که به کلی ذوق ما جوانان را کور می‌کند! و ما هم هنگامی که این عشق را تجربه می‌کنیم انگار که چیزی در ما می‌جوشد که دیگران از درک آن عاجزند! آنان که دنیا دیده‌تر بودند، دیده‌اند که این عشق‌های زمینی –حتی اگر مسیر معمولی‌اش را بپیماید- نهایتا چندسال پس از وصال فرو می‌نشیند و گاه دچار تکراری یاس‌آور و خسته کننده می‌گردد.


* انتشارات روایت فتح مجموعه‌ای دارد با عنوان «اینک شوکران» که روایتی است از زندگی جانبازان و شهدای شیمیایی جنگ از زبان همسران‌شان، که شماره یکم آن به روایت زندگی شهید «منوچهر مدق» از زبان همسرش فرشته ملکی اختصاص دارد.


نویسنده کتاب «مریم برادران» است که تجربه‌های خوبی از زندگی‌نامه‌نویسی‌های او داشته‌ایم. هم در کتاب «نیمه پنهان ماه مهدی باکری» و هم «زندگی سیدمحمد حسینی بهشتی».
آغاز کتاب خیلی شیرین و دل‌چسب و کودکانه است. دخترکی دبیرستانی که «هرچه یک دختر به سن و سال او دلش می‌خواست داشته باشد، او داشت؛ هرجا می‌خواست می‌رفت و هرکار می‌خواست می‌کرد. می‌ماند یک آرزو؛ این‌که سینی بامیه متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد؛ تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد...»

اینک شوکران منوچهر مدق


* روایت کتاب مانند باقی کتاب‌های این مجموعه، به دو صورت است؛ بیش‌تر به روایت اول شخص (همسر شهید) است و بخش‌هایی به روایت دانای کل. که این شکل از روایت، دست نویسنده را برای بیان آن‌چه رخ داده باز می‌کند و خواننده را هم دچار تکرار و یک‌نواختی نمی‌کند. آغاز آشنایی و زندگی مشترک فرشته و منوچهر که مصادف است با حوادث اول انقلاب، خیلی شیرین و نمکین است. چندان هم رویایی و به دور از ذهن نیست و چنان است که شاید خوانندگان زیادی را همراه خود می‌کند؛ اما آنچه که این زندگی را شکلی متفاوت و به دور از تکرارهای ملال‌آور می‌کند این است که این عشق اگرچه تا وصال چندان به درازا نمی‌کشد اما دل‌خوشی این وصال هم چندان پایدار نمی‌ماند. این کتاب به جای آن‌که گزارشی از میدان جنگ باشد، روایتی است از همسر یک رزمنده و جانباز، که در میدان زندگی سلحشورانه پیکار می‌کند.


اگرچه امروزه بیش‌تر خوش داریم تا خوش باشیم اما این کتاب دل هر خواننده‌ای را به اشک وا می‌دارد.


دیوارهای بلند فراموشی

* امروزه کم نیستند مفاهیم، وقایع و اساطیری که به واسطه بَزَک کردن‌هایی ناشیانه، ناشناخته می‌مانند. بنابراین در این موارد یا باید در انتظاری کُشنده صبر کنیم تا بزک‌شده، چهره واقعی خود را نشان دهد و یا خودمان از جا برخیزیم و اقدام به شناسایی چهره واقعی بزک‌شده نماییم. و چه بهتر آن‌که بزک‌ها را آرام‌آرام، برای دیگرانی که تلاشی و حتی پرسشی برای این شناسایی ندارند، پاک کنیم.
تاریخ نامحرمی است که گویا کمتر –و شاید هیچ‌گاه- رخ به کس نمی‌نماید و معمولا با شرم و حیایی غیرقابل توصیف، حجاب از چهره برمی‌کند. دلیل این حجب و حیا هم لزوما شخصی نیست(!) بلکه بیش‌تر به بی‌تفاوتی و بی‌حوصلگی ما مردم برمی‌گردد.


* اگر این خطوط کمی پیچیده و خشک به نظر می‌رسد، ببخشایید. پس سراغ اصل مطلب می‌رویم اما امیدوارم که با توجه به سطرهای بعدی، به سطرهای پیشین توجه بیش‌تری نمایید. این روزها آرام‌آرام اردوهای جنوب آغاز می‌شود و جمعیتی در خور توجه به این مناطق می‌روند و آن‌گونه که مشاهده می‌شود زائران این مناطق عموما –آن‌گونه که بعدها سخن می‌گویند- دچار احساساتی عمیق و غیرقابل وصف می‌گردند و حتی آنان‌که به قصد تفریح به این سفر رفته‌اند، دچار تاملات روحی خاصی می‌گردند که شاید ناشی از اثر وضعی و محیطی آن مناطق باشد(حتما پیرامون این ماجرا تحقیق کنید). غرض این‌که باور کنید حقیقت و روح زندگی مردم در ایام جنگ تحمیلی را کمتر می‌توان از رسانه‌های عمومی پیدا نمود؛ گو این‌که در کتب دفاع مقدس هم پیدا کردنش کار چندان ساده‌ای نیست. منظور این‌که نمی‌توان با توجه به تصویر ناهماهنگی که در تلویزیون می‌بینیم قضاوت صحیحی درباره جنگ تحمیلی داشته باشیم؛ در اینجا هم لزوما تلویزیون را متهم به سانسور نمی‌کنم بلکه دقیقا رسانه در این‌باره متهم به ضعفی غیر قابل انکار است و این را آنان‌که جنگ رفته‌اند بیش‌تر درک می‌کنند. شاید این تصاویری که ما اکنون از سینمای جنگ می‌بینیم سرگرم کننده باشد، و حتی شاید بخشی از واقعیت باشد، اما روحی که بر مردم ما –نه فقط رزمندگان‌مان- جاری بوده بسیار درخشان و خیره کننده است. درست است که متاسفانه ما آن زمان را درک نکرده‌ایم اما تا دیر نشده و تا هنگامی که والدین ما و بزرگ‌ترهای ما آن را کاملا به فراموشی نسپرده‌اند باید آن روح را جست و با پرسش‌های فراوان از زیر آوار فراموشی و نسیان بیرون کشید و از آن حراست نمود. این نوشته حاصل احساسی بود که از خوانش کتاب «اینک شوکران شهید منوچهر مدق» به دست آمد که می‌توانید معرفی‌اش را در ستون جاکتابی بخوانید؛ اما دهه فجر هم فرصت مناسبی است تا به جای این‌که فقط پای تلویزیون بنشینید پای صحبت بزرگ‌ترها پرسش‌گرانه آن ایام را جستجو کنید.

 

پی نوشت: نمی‌دانم و واقعا هم نمی‌دانم که چرا گاهی مطلب را صحیح و سالم تحویل دوستان "جیم" می‌دهم و ایشان این‌قدر دست و دل‌بازانه خرابش می‌کنند؟!


گلدون شکسته / عبدالرضا رضائی‌نیا

گلدون شكسته*دس نذار روی دلم، دلم کبابه دادشی!
این روزا دلا تو خطِ نون و آبه، داداشی!
حال‌مون رو پرسیدی، قربونِ او معرفتت
توی این هول و ولا خیلی خرابه دادشی!
دل کجاس؟ دیگه باهاس دنبال بی‌دلا بریم
این روزا، این طرفا بیدلی بابه، داداشی!
یه نسیمی اومد و دمید و ما عین حباب
نقش ما نقش برآبه و سرابه، داداشی!
چی شد اون‌جوری نشد؟ کجا؟ کیا؟ کدوم طرف؟
چه سوالایی دارم که بی‌جوابه داداشی!

اگه دوس داری تو هم یه روز به روبات برسی،
چِش ببند و خوب بخواب؛ زندگی خوابه دادشی!
اولش بنا نبود عاشقا دس‌به‌سر بشن
اولش بنا نبود این قده دربه‌در بشن
جای پر زدن به شادی تو هوای زندگی
گم و گور بشن تو این پیچو خمای زندگی...


*نمی‌دانم اول‌بار «گلدونِ شکسته» ـ این منظومه زیبا ـ را اگر با صدای دل‌نشین «سهیل محمودی» نشنیده بودم آیا تا این حد از خواندن این شعر لذت می‌بردم یا نه؟! معمولا هرکسی از لحاظ ادبی به نوعی تربیت می‌شود. و سخت می‌توان ذائقه شعریِ کسی را تغییر داد. کسی که آموختۀ شعرِ حافظ شده باشد کمتر می‌تواند با شعر بیدل، با تمام ظرائف ادبی و هنری‌اش، ارتباط برقرار کند و احتمالا بالعکس. و هم‌چنین تمامی سبک‌های اخیر که به مجموعۀ شعریِ ما افزوده شده هرکدام بند و زنجیری می‌تواند باشد برای کسانی که آمادگیِ گرفتار شدن در این بندها را دارند! اما حقیقت آن است که توده و عموم مردم بدون در نظر گرفتن این قالب‌ها، بیش‌تر با شعر «بی‌دروغ و بی‌نقاب» مانوس می‌شوند. شعری که نه برای خوش‌آمدِ منتقدان سروده شده باشد و نه از برای خوش‌آمد -زبانم لال- مسئولان!

نمی‌دانم چرا شعر «عبدالرضا رضائی‌نیا» این همه دل‌چسب و گیراست؟ گلدون شکسته، نه شعری است که واج‌آرایی خیره کننده‌ای داشته باشد و نه منظومه‌ای است که از صنایع بدیعِ ادبی سرشار باشد و نه حتی از آن اشعاری‌ست که در هر بیتش، کشف و حکمتی نهفته باشد! شاید رمزِ گیراییِ این منظومه فقط این باشد که شعری بی‌دروغ و بی‌نقاب است. او فقط با زبان محاوره و البته با کنایه به اکنون، حسرتِ آن روزهایِ زلالی را روایت می‌کند که مردم به کم‌تر از فرشته بودن راضی نمی‌شدند! انگار، شما با خواندن این منظومه، به واقع پای دل شاعر نشسته‌اید و با غم و اندوه و حسرت او گریسته‌اید. «"داداشی"، مخاطب قیل و قال‌های گلدون شکسته، انگار صمیمانه‌تر و زلال‌ترِ همان واژه "برادر" است که دیگر در ذهن‌ها و زبان‌ها رنگ و طعم برادری ندارد، دریغا!»

*رضائی‌نیا شاعر و نویسنده و مترجمی پُرکار و دقیق، و البته کم‌حاشیه و در مخاطبِ عام، کم‌آوازه است پس اجازه دهید شرحِ کارنامۀ کاریِ او را به زمانی دیگر موکول کنیم.


*اين كتاب را مي‌توان از انتشارت كتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی۱۴، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ تهيه نمود. شماره تماس:


۰۵۱۱.۲۲۲۲۲۰۴

نیمه پنهان ماه چمران / حبیبه جعفریان

نیمه پنهان یک اسطوره

*«...دو ماه از ازدواج‌شان می‌گذشت...غاده یادش بود که چه‌طور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل‌خور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست، تو اشتباه می‌کنی.» دوستش فکر می‌کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.

آن‌روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می‌خندی؟» و غاده که چشم‌هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت «مصطفی، تو کچلی؟ من نمی‌دانستم!» و آن‌وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را هم برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می‌گفت «شما چه کار کردید که غاده شما را ندید؟»

*سال‌ها از آرام گرفتن چمران می‌گذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخره‌ای پشت صخره‌ای دیگر پریدن و پناه‌گرفتن، و روزهای جنگ‌های سرنوشت‌ساز پایان یافته‌اند و اکنون در این روزگارِ به ظاهر آرام «غاده چمران» با لحنی شکسته داستانی روایت می‌کند؛ «داستانِ یک نسیم که از آسمانِ روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی‌نهایت.»

نیمه پنهان ماه چمران

*«سیدمصطفی چمران» برای خیلی‌ها نامی آشناست. شاید نام خیابانی باشد که در آن زندگی می‌کنی و شاید هم مدرسه‌ای که در آن تحصیل می‌کنی، شاید هم در دفترچه کنکورت نام دانشگاه شهیدچمران اهواز را دیده‌باشی. اما این‌ها چه اهمیتی دارد وقتی ندانی چمران کیست، تا با غرور و سربلندی نامش را پرچم افتخار خود کنی و بعد خود را به بالاترین جایی که می‌توانی برسانی تا آن پرچم را در آن‌جا به احتزاز درآوری. من در این سطور، حتی اشاره نمی‌توانم کرد به دست‌آوردهایی که چمران فقط در حوزه علم و تحصیل کرده و یا به دلاوری‌هایی که در ایران و خارج از ایران، در مقابل دشمنانی که خود معترف بزرگی‌اش بودند، از خود نشان داده.

ای کاش او فقط اسطوره‌ای افسانه‌ای بود که از خوانشِ داستانش فقط لذت می‌بردی! ای کاش نامش این‌قدر راحت بر سرِ زبان‌ها و قلم‌ها جاری نمی‌شد تا برای برخی تبدیل به یک کلیشه و تکرار نشود! ای کاش کسانی که میزها به ظاهر بزرگ‌شان کرده است ذره‌ای از بزرگی او را درمی‌یافتند تا از خجالت زیر میزهاشان قایم می‌شدند. ای کاش ذره‌ای از بزرگی‌اش نصیب ما می‌شد و ای کاش اقلیمِ کاش‌ها پایانی داشت.

*اعتراف می‌کنم که آن‌چه تا کنون خوانده‌اید به هیچ عنوان معرفیِ یک کتاب نبوده است و فقط بخشی از تراوش احساسی بوده که پس از خوانشِ کتاب «نیمه پنهان ماه چمران» -البته برای چندمین‌بار- نصیب صاحب این قلم شده است. در معرفی این کتاب فقط اشاره می‌کنم که «نیمه پنهان ماه» نام مجموعه‌ای است که در آن زندگی شهدا از زبان همسرشان روایت شده و نیمه پنهان ماه چمران اولین کتاب از این مجموعه است، که به کوشش «حبیبه جعفریان» آماده شده است. «کوروش علیانی» هم دبیر این مجموعه است. اگر عینکِ بدبینی به چشم نداشته باشید. این کتاب کوچک و این مردِ بزرگ، در دل‌ها و چشم‌های دریایی‌تان، طوفان به پا خواهد کرد.

 

*اين كتاب را مي‌توان از انتشارت كتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی۱۴، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ تهيه نمود. شماره تماس:


۰۵۱۱.۲۲۲۲۲۰۴

فصلي از باران / جمعی از نویسندگان


اگر كمي به ادبيات داستاني معاصر دقت كنيم متوجع مي‌شويم كه جاي ادبيات انقلاب بسيار خالي است. نه اينكه بخواهم از سر عادتِ ايام فجر، سنگ انقلاب را به سينه بزنم نه! نقل اين حرف‌ها نيست. بحث بر سر اين است كه ما و خصوصاً جيمي‌هاي 60 – 50 ساله وظيفه داريم كه از انقلاب به عنوان يك رويداد تاريخي حراست كنيم تا مانند ديگر وقايع تاريخي دستخوش تحريف و فراموشي نشود. از اين حرف‌ها بگذريم. شايد يكي از مهمترين علل انزواي ادبيات مربوط به انقلاب اين باشد كه بلافاصله پس از انقلاب با جنگ تحميلي روبه‌رو شديم و فرصت آن نشد تا رويداد بزرگي چون انقلاب را درست ثبت و ضبط كنيم.
«فصلي از باران» عنوان مجموعه‌اي از 13 داستان است كه اين دو واقعه را با هم روايت كرده. يعني هم به داستان‌هايي پرداخته كه مستقيماً به انقلاب مربوط مي‌شود و هم از داستان‌هايي استفاده نموده كه جنگ تحميلي را روايت كرده‌اند. ويژگي ديگر«فصلي از باران» اين است كه شما را با 13 نويسنده معاصر نيز آشنا مي‌سازد. نويسنده‌هايي چون: علي موذني، محسن مخملباف، سيدمهدي شجاعي، محمدرضا كاتب، ابراهيم حسن‌بيگي، راضيه تجار، زهرا زواريان و...
نمي‌توان به همه داستان‌هاي اين مجموعه نمره 20 داد ولي بي‌شك چند داستان نمره عالي را كسب مي‌كنند. يكي از اين داستان‌ها، داستان «مامان حاجيه» است. مامان حاجيه روايت معصومانه يك پسربچه 6 ساله از رويداد تلخي است كه براي خانواده‌اش رُخ مي‌دهد.«... دايي جوادم مي‌گه تو آبجي مرضيه‌تو بيشتر دوست داري يا داداش رضاتو؟ بايد مرضيه رو دوست داشته باشي كه اعدامش كردن. مي‌گم خب رضا هم داداشمه. مي‌گه اون اگه پاسدار نشده بود كه كشته نمي‌شد. منم ديگه جوابشو نمي‌دم مي‌شينم مشقامو مي‌نويسم. از وقتي مامان ميثم، آبجي فاطمه رو قنداق نمي‌كنه، همش ونگ مي‌زنه. از بس گريه مي‌كنه من مشقامو عوضي مي‌نويسم...»
واقعه به همين سادگي و دردناكي است. پسر خانواده در مبارزه با اشرار شهيد مي‌شود و دختر خانواده در يك بمب‌گذاري شركت مي‌كند و محكوم به اعدام مي‌شود. ترسيم فضاي خانه و خانواده پس از اين دو واقعه بسيار زيبا صورت مي‌گيرد.
«... قاسم همش با بچه اشرف خانوم اينا دعوا مي‌كنه.تا چشم منو دور مي‌بينه كتابامو از كشو بيرون ميريزه. هرچي به بابا مي‌گم بهش بگه به كتابام دست نزنه اعتنا نمي‌كنه. منم يواشكي توي حياط گوش قاسمو مي‌گيرم، مي‌كشم. داداش رضا هم كه نيست منو دعوام كنه. به قاسم مي‌گم:كره‌بز به جاي آب‌بازي، با آفتابه گلدونها رو آب بده. مگه نمي‌بيني برگهاش خشك شده. مگه نمي‌بيني مامان حاجيه حالش خوب نيست؟»
در جايي ديگر از داستان وقتي خانواده سر خاك دو فرزندشون مي‌روند شايد سوزناك‌ترين بخش داستان باشد:«... مامان حاجيه مي‌گه: رضاجون بابات دم در نشسته، روش نمي‌شه ازت. بياد تو بگه تو رفتي خواهرتو سپردي دست من، منافقها اومدن فريبش دادن. بياد سر خاكت من پدر يه شهيدم؟ يا بگه من پدر يه منافقم؟ رضاجون چرا خواهرتو با خودت نبرديش؟ مگه خودت نمي‌گفتي گرگها به كمين نشستن؟ مگه نمي‌گفتي شغالها از لاشه مرده‌ام نمي‌گذرن؟ پس چطور خواهرتو ول كردي رفتي؟ مادر رفتي كفار رو از دم مرز بيرون كني، منافقها از توي خونه بهت خنجر زدن. حالا براي كدومتون گريه كنم؟ براي مظلوميت تو يا براي عاقبت به شرّيه اون؟ مادر اول بيام سر خاك تو يا بيام سر خاك مرضيه؟ براي تو فاتحه بخونم يا براي اوت استغفار كنم؟ خدايا مرضيه وقتي بچه‌گيهاش اين قدر مريض شد، از من نگرفتيش. خِضرِت كجا بود اونو از من بگيرتش. رضا جونم چرا وقتي مرضيه بچه‌گيهاش افتاد تو حوض در آورديش؟ كشيديش بيرون كه منافق بشه؟ كشيديش بيرون، روز قيامت منو رو سياه كنه؟ خدايا اگه قاسم و حسن مي‌خوان منافق بشن از حالا ببرشون. خدايا اگه نبريشون، روز قيامت پاي عرشتو مي‌گيرم. اگه نبريشون و منافق بشن، روز قيامت شكايت خودتو به خودت مي‌كنم. رضاجون، مادر اول مي‌آم سر خاك تو ازت اجازه بگيرم برم سر خاك مرضيه، آخه من باورم نمي‌شه اين كارارو كرده باشه...»
البته اينكه معرفي را فقط به اين داستان اختصاص داده‌ام به معناي آن نيست كه ديگر داستان‌هاي اين مجموعه زيبا نيستند بخوانيد و نظرتان را اعلام كنيد.

نه آبی، نه خاکی / علی مؤذنی

نه آبی، نه خاکی

در روايت‌گري دفاع مقدس، مشكل اصلي بيشتر براي جوانان به اصطلاح نسل سوّمي است كه مجبورند از روايت‌هاي مختلف و بسيار متفاوت به حقيقت برسند. آيا بايد جوان از اجزاء به كل برسد يا بايد براي او تصويري كامل ارائه دهيم؟ چهكسي ميتواند تصويري كامل به او ارائه دهد؟

اين‌ها همه براي آن بود كه اگر تا كنون تصوير كاملي در ارتباط با دفاع مقدس به ما ارائه نشده است ، ما حق نداريم موضوعي با اين وسعت را متهم به بيارزشي كنيم!

« علي مؤذني »‌ از نويسنده‌های فعّال و توانايي است كه در عرصه روايتِ دفاع مقدس بسيار قلم زده است، و البته مدتي است كه در وادي فيلمنامهنويسي حضور چشمگير‌تري نسبت به گذشته دارد. يكي از موفقيت هاي مؤذني در عرصه نويسندگي برقراري ارتباطي صميمانه با مخاطب است و البته انتخاب سوژه‌هايي مناسب و جذاب براي برقراري اين ارتباط . اگر بخواهيم از آثار منتشرشده وي نام ببريم مي توان به : قاصدك( داستان 1372 ) ، كشتي به روايت توفان( داستان بلند 1373 ) ، هاقيل( نمايشنامه 1373 ) ، ملاقات در شب آفتابي( رمان 1374 ) ، در انتظار شاعر( داستان 1375 ) ، نه آبي ، نه خاكي( رمان 1375 ) ، ظهور( رمان 1376 ) ، مفرد مذكر غائب( نمايشنامه 1377 ) اشاره كرد.

« نه آبي ، نه خاكي » انگار! دفترچه يادداشت سعيد مرادي ، جمعيِ گردان كربلاست كه در صفحه اول كتاب، يابنده اين دفترچه را اين گونه خطاب مي كند: اي كه اين دفترچه را پيدا مي كني، اگر مردي آن را به يكي از نشانيهاي زير برسان . اگر هم مرد نيستي كه يك فكري به حال نامردي خودت بكن.

اوّلِ داستان، نويسنده كه از زبان شهيد سخن ميگويد، قَرَض از خاطره نويسياش را حديث نفس بيان مي كند. شروع داستان به چگونگي دل كندن و جدا شدن از خانواده ميپردازد كه شايد ذهن ما را به كليشههاي هميشگي معطوف كند ، ولي اگر به خواندن ادامه دهيم و دقت كنيم ميبينيم قسمت قابل توجهي از خاطرات به كشمكشهاي نفساني راوي( رزمنده ) ميپردازد كه چگونه خود را صيقل دهد و لايق شهادت كند. اين كشمكش ها به صورت ظريفي بيان ميشود . به عنوان مثال در جايي از داستان شهيد كه آرزوي هر چه زودتر شهيد شدن را دارد اين آرزوي خود را زير سوال ميبرد كه چرا ميخواهد زودتر شهيد شود؟ يا جايي ديگر آرزو ميكند كه دوستانش شهيد نشده باشند و پس از آن با خود ميانديشد كه چرا چنين آرزويي كرده؟ آيا نسبت به شهادت دوستانش بخل ميورزد؟ و تمامي اين نفسانيتها را مانع شهيد شدن خود ميداند. تقريباً در اوايل داستان علي ملكي دوست سعيد براي تعيين سرنوشت دوستان تسبيح مياندازد . به يكي قرعه شهادت ميخورد و ديگري جراحت ، يكي مفقودي و ديگري ...

مؤذني با وجود آنكه خود در جنگ حضور نداشته ولي چنان بر ابعاد آن توجه نموده و در اين زمينه تحقيق كرده است كه نُقصان مهمي در روايت‌گري او ديده نميشود و اين تصوّر را كه نويسنده، خود در اين صحنهها حضور نداشته را مشكل ميكند . به صورت كلي نويسنده در عين توجه به اجزاء به كل شخصيت رزمنده هم به خوبي ميپردازد . سخن فراوان و جاكتابي تنگ !!!

 منتشر شده در هفته نامه جیم به تاریخ ۲۲/۶/۸۷