دوشنبه نحس!

* بگذارید پیش از هرچیز اعتراف کنم که خواندن هیچ رمان و داستانی برایم به سختی خواندن داستان‌های روسی و اسپانیایی  نیست! البته فرانسوی‌ها هم کم اذیت نمی‌کنند، چرا؟! چون یکی نیست به پدران و مادران محترم ایشان بگوید که این‌ها چه نامی است که روی فرزندان‌شان می‌گذارند؟! البته فکر نکیند که جاهای دیگر اسم‌هاشان درست و درمان است، نه!! اما یا ایشان سهم‌شان در ادبیات جهان چندان نیست یا ترجمه نشده‌اند و یا اسم‌هاشان را بیش‌تر شنیده‌ایم و به آن عادت کرده‌ایم.


* اما مگر می‌شود کتاب نویسنده‌ای چون «گابریل گارسیا مارکز» را نخواند؟! ولو این‌که در یک کتاب 130صفحه‌ایِ قطع جیبی، نام حداقل صدنفر از اهالی یک ده را بنویسد. نام مارکز برای اهل کتاب نام ناآشنایی نیست. همه او را با مشهورترین اثرش یعنی کتاب صدسال تنهایی می‌شناسند تا جایی که نام دیگر آثار این نویسنده کلمبیایی تحت‌الشعاع این کتاب قرار گرفته.


* «گزارش یک مرگ» چندان که از نامش پیداست گزارش یک مرگ است! یا به عبارتی، گزارش قتل جوانی سرمایه‌دار و دورگه به نام سانتیاگو ناصر. اما نکته این است که این کتاب نه یک کتاب پلیسی و کارگاهی به حساب می‌آید و نه حتی روند داستان به گونه‌ای است که بخواهد کنج‌کاوی مخاطب را درمورد چگونگی وقوع قتل برانگیزد، چراکه تقریبا روایت داستان روندی معکوس دارد و در همان آغاز تقریبا ما متوجه می‌شویم که چه اتفاقی رخ داده؛ اما در عین حال مارکز با رفت و برگشتی متناوب بین گذشته و حال، و روایت ظریق و دقیق ماجرا از زبان اهالی دهکده، ما را دچار حیرتی عمیق و در عین حال باورپذیر می‌کند؛ چراکه طی داستان ما متوجه می‌شویم که گویا هرگز مرگ این‌چنین خود را از پیش اعلام نکرده بود. نکته قابل بیان این است که تمامی اشخاص و حتی اشیاء در این داستان نقشی فوق‌العاده مهم و غیرقابل حذف دارند و این نقش‌ها هرکدام پس از نزدیک شدن به پایان داستان اهمیت خود را ابراز می‌کنند. بی‌شک خوانش دوباره داستان هنرمندی نویسنده را بیش‌تر نشان خواهد داد.


* «سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. خواب دیده بود که از جنگلی از درختان عظیم انجیر می‌گذشت که باران ریزی بر آن می‌بارید. این رویا لحظه‌ای خوشحالش کرد و وقتی بیدار شد حس کرد پوشیده از فضله پرندگان جنگل است. پلاسیدا لینرو، مادر سانتیاگو ناصر، بیست و هفت سال بعد که داشت جزئیات دقیق آن دوشنبه شوم را برایم تعریف می‌کرد، گفت: او همیشه خواب درخت‌ها را می‌دید... یک هفته پیش از آن خواب دیده بود توی هواپیمایی از کاغذ قلعی، از میان درختان بادام می‌گذرد، اما به شاخه‌ها گیر نمی‌کند.»