محرّم‌های مکرّر

مُحرّمی دیگر فرا رسید و باز به سنّت، لباس سیاه به تن می‌کنیم و در هیئت سینه می‌زنیم و این‌ها همه بدان خاطر است که بگوییم دوست‌شان داریم و دوست می‌داشتیم که در آن روز هم«راه»‌شان بودیم و یاری‌شان می‌کردیم. راستی اکنون آن «راه» کجاست؟ این‌همه سیه‌پوش‌اند و عزادار، ولی انگار آن راه فراموش شده!

وقتی به خودم و اطرافیانم دقیق می‌شوم، می‌بینم انگار این عزاداری‌ها حکم یک سرگرمی را برای‌مان پیدا کرده است. نه این‌که بگویم کسی سوگوار آن عزیزان نیست؛ نه... همه، سنگینیِ غم را بر دل‌های‌مان احساس می‌کنیم و با گریه سعی داریم بار دل‌مان و بار سنگین گناهان‌مان را سبک کنیم ولی آیا آن‌همه مصیبتی که بر آن عزیزان وارد شد فقط همین کارکرد را داشت؟!

به راستی که برای حسین(ع) دو بار باید عزا بگیریم و دوبار بگرییم. یک‌بار برای حسینی که در عاشواری محرم سال 61 شهید شد و دیگر برای حسینی که هرروز، در میان نگاه بی‌تفاوت همه‌گان شهید می‌شود! مصیبت حسینی که هر روز -حتی در مجلس عزایش- خواسته یا ناخواسته مظلوم واقع می‌شود، جان‌سوز نیست؟

وقتی در زیارت عاشورا بر اولین ظالم محمد(ص) و خاندانش لعن می‌فرستم و سپس هرآنکس را که از آن ظالمین تبعیت کرده‌اند شامل آن لعن می‌کنم؛ می‌ترسم که نکند این لعن شامل من شود وقتی دستورات ایشان را آن‌گونه که می‌خواهم عمل می‌کنم و نه آن‌گونه که ایشان از من خواسته‌اند. وقتی، در مقابل سفره‌های رنگینی که به نام سیدالشهدا پهن می‌شود -آن‌گاه که عده‌ای گرسنه‌اند- ساکت می‌مانم. وقتی این‌همه اسراف به نام اهل بیت(ع) صورت می‌گیرد و صدای بلندگوهای هیئت حسینی(!) ریاکارانه، آن‌قدر بلند می‌شود که همسایه‌های چند کوچه بالاتر را نیز آزار می‌دهد و به ایشان نمی‌توانم اعتراض کنم و نمی‌توانند اعتراض کنند؛ می‌بینم که اگر کاری نکنم انگار حسین را تنها گذاشته‌ام. انگار آن‌چه را که به او نسبت داده‌اند پذیرفته‌ام. احساس می‌کنم انگار حسین(ع) برای مسلمانان همان کاری می‌کند که مسیح برای مسیحیان. یعنی فلسفه عاشورا فقط در این بوده که من و تو را بگریاند تا بار گناهان‌مان سبک شود. من و تو هردو سرباز حسینیم اگر در مقابل بداخلاقی‌های خود و دیگران بی‌تفاوت نباشیم.

آن چهارده نفر / محمدتقی اختیاری

کتابی برای گریختن

*بعضی وقتها آنقدر احساس روشنفکریِ مفرط یقهمان را میچسبد که خیال بَرِمان میدارد! برای اینکه دیگران، ما را آدمِ اهل مطالعه و چیزفهمی بدانند، باید فلسفه اومانیسم تورق کنیم. یا لااقل “جنگ و صلحِ” تولستوی را دستمان بگیریم؛ آنهم طوری که جلدش را ملت خوب ببینند و حسرت حالمان را بخورند. آن وقت گاهی وقتها پیش میآید که دلمان برای یک خط، دست نوشته بیتکلف و فاقدِ “ایسمها” و “لوژیها”ی رنگارنگ، لک میزند و مثل آدمهای گیج و پریشان، که چیزی گم کردهاند، مجبوریم بگردیم دنبال نوشتهای که زخمهای ناشی از مدرنزدگیمان را کمی التیام ببخشد و یواشکی کتاب جیبی چند برگهای را لای کتابِ “انسان تکساحتی” بچپانی تا خستگیات در برود.

*«آن چهارده نفر» از آن جیبیهای خستگی درکُن است. اگرچه 72صفحه -آن هم با تصویرهایش- بیشتر ندارد؛ اما یه دنیا حرفهای ظاهرا تکراری ولی نامکرر دارد که گوشهایت نیازمندش هستند و ذهنت تشنه آن است. آن هم در این عصر حرّافی و پرچانهگیِ معاصر، که چیزی نمانده کلمات اعلام ورشکستگی کنند!
*«آن چهارده نفر» را محمدتقی اختیاری به قلم آورده و کمال طباطبایی هم تصویرگری آن را انجام داده است. آن هم تصاویری که خوب بر متنها نشسته و چشم نوازیاش حلاوت نوشتهها را دو چندان میکند. با طرحهای ساده و گویا همانند نوشتهها. «اختیاری» معلم و مشاور مدارس تهران بوده است. از آن معلمهای درست و حسابی که خوشذوقیاش او را بر آن داشته تا دستی در آتش قلم گیرد؛ با آثاری در قالبِ داستان، نمایشنامه، قطعه ادبی و... و آثاری چون «غریب سوم»، «استقبال»، «غربتِ قرون»، «اولین شب بهار»، «تماشای آفتاب» و... که از میان همینها، بعضیهاشان برنده جوایزی شدهاند(که البته کمتر این جایزهها حق مطلب اِدا کردهاند و ملاک خوبی و بدی آن اثر نیستند.
*«آن چهارده نفر» مجموعهای 11روایت از کسانی است که -به بیان شیوای نویسنده در مقدمه- تکرار ناپذیران تاریخاند. آنانی که دوستان و دشمنان حرمتشان را شکستهاند و این 14 آیتِ بیبدیل، به سنت زمانه بی قرائت ماندهاند. به هر روی «آن چهارده نفر» کتابی است برای خواندن و اندیشیدن در اندکِ زمان...
*«آن روزها جمعهها نام تو را داشتند، نام زیبای تورا و هنوز تیرکهای فلزی، بر روی بامها سبز نشده بود و کسی انتظار آمدنت را «رسوبات کهن»نمیدانست. وقتی به شبهای جمعه میرسیدیم، پدر زود به خانه میآمد. اولِ غروب، کنار حوض زانو میزد و دست میبرد در آب زلال. بعد روی تخت چوبی، کنار درخت سیب، سجادهاش را پهن میکرد و زیر آسمان خدا قامت میبست .
بعد از نماز، شروع میکرد با تو حرف زدن. من میشنیدم و گونههای خیسش را میدیدم.
وقتی نان و پنیر شامش را میخورد، رو میکرد به ما و میگفت: امشب را زود بخوابید، فردا جمعه است. شاید همان روز باشد. درست مثل شبهایی که میخواست سفر کند، آخرین سفارشها را به مادر میکرد و حساب نانوا و بقال را یادش میانداخت.
حالا جمعههای ما نام تو را ندارند که هیچ، روز با نام تو مبارک نیست. حالا جمعهها عصر، در گرداب پنج کانال غرق میشویم تا آن غُصه ملموس عصرهای جمعه را به خود راه ندهیم. حالا کسی تو را حس نمیکند، کسی تو را نمیبیند. کسی با تو حرف نمیزند. کاش میشد با تو همسخن شد، مانند پدر. راستی کتاب دعای پدر چه شد؟
کاش میشد دوباره شبهای جمعه، شبهای بازگشت و نیایش شود. کاش فاصله ما با تو اندک میشد، و مثل آن روزها، تنها به اندازه چهل روز آب و جارو کردن جلوی خانه با تو فاصله داشتیم. کاش میفهمیدیم که انتظار تو، انتظار همه خوبیهاست.
کاش دست کم میدانستیم:“ نام آن پرنده غمگین کز قلبها گریخته، ایمان است.”»