خانه‌ی خودمان / سینتیا کادوهاتا

سایه روشن زندگی!

** آیا باید شرم داشته باشم از این‌که اعتراف کنم با خواندن یک کتاب داستان -که رمان نوجوان نامیده می‌شود- چقدر اشک ریختم؟!
وقتی محمدجواد ۱۴ساله از این کتاب تعریف کرد و نمره ۴۰ از ۲۰ به آن داد –درحالی‌که چندان هم در نمره دادن دست و دل‌باز نیست!- آن اندازه حس کنجکاوی‌ام برانگیخته شد تا یک کتاب ۲۵۰صفحه‌ای نوجوانانه را بخوانم؛ در حالی‌که حداقل با خواندن یک کتاب همین اندازه‌ای از یک نویسنده کلاسیک یا مدرن، پز بیش‌تری سهم آدم می‌شود! اما مگر کتاب را برای پز و افاده‌اش باید خواند؟!


** رمان «خانه‌ی خودمان» بی‌شک یکی از تاثیرگذارترین کتاب‌های نوجوانانه‌ای بوده که خواندنش در این روزها نصیب نویسنده جاکتابی شده. داستانی که اگرچه احتمالا برای نوجوانان نوشته شده باشد اما مخاطب خود را به جرم کم‌سن و سالی، مورد کم‌توجهی قرار نمی‌دهد. و مانند بسیاری از کتاب‌هایی که شاهدیم از ضعف روایی و داستانی رنج می‌برند -و نویسنده را گمان بر این است که مخاطب نوجوانش چندان ملتفت این شلختگی و بی‌در و پیکری نخواهد شد- نیست. از همین روست که این کتاب به شایستگی برنده مدال طلایی جایزه نیوبری در سال ۲۰۰۵ می‌شود. مدالی که به نوعی مطرح‌ترین جایزه در ادبیات کودک و نوجوان در سطح جهان محسوب می‌شود و حتی مدال نقره‌اش برای نویسنده افتخارآفرین است.

** این کتاب روایتی است کودکانه از دختری ژاپنی‌تبار و ساکن آمریکا به نام کتی از خواهر بزرگ‌ترش لین. و در این کنار البته شرایط زندگی یک خانواده مهاجر و کارگر ساکن آمریکا را نیز می‌بینیم و شرایط اقتصادی ناجوانمردانه‌ای که در برخی کشورهای صنعتی وجود دارد. کتی برخلاف خواهر بزرگ‌ترش تنبل و بازیگوش است اما این‌ها از دوست‌داشتنی بودنش هیچ نمی‌کاهد. او نگاهی اسطوره‌ای و ستایش‌گرانه نسبت به خواهر بزرگ‌ترش دارد و هر دو به شکلی عمیق، سرشار از آرزوها و رفتارهای پاک و مقدسی‌اند که بچه‌هایی با این سن و سال دارند. نگاه کودکانه کتی نسبت به رفتارهای بزرگ‌ترها گاه شکل طنزآمیزی به داستان می‌دهد و این شیرینیِ طنز، آمیخته می‌شود با تلخیِ یک زندگی دشوار. تا جایی که گاه لبخند بر صورت گریان خواننده می‌نشاند و این خود نشانی از توانایی نویسنده برای ارائه یک داستان به واقع معتدل است. نه شیرینی‌های این زندگی انکار ناپذیرند و نه تلخی‌هایش اغراق شده.


** «...عمویم درست دو و نیم سانتی‌متر از پدرم قدبلندتر بود، اما شکم نرمی داشت. سال قبل که با مشت توی شکمش زدیم، این را فهمیدیم. همو دادش به هوا رفت و برای‌مان خط و نشان کشید. پدر و مادر ما را بدون شام به رختخواب فرستادند. آن‌ها معتقد بودند که زدن دیگران بدترین گناه است. دزدی در درجه دوم و دروغ‌گویی در درجه سوم بود. و من هنوز دوازده سالم نشده بود که مرتکب هر سه گناه شدم...»



مشخصات کتاب:


انتشارات افق /۲۵۲صفحه / چاپ سوم ۱۳۸۸/ قطع پالتویی/ ۳۵۰۰تومان

اين كتاب را می‌توان از فروشگاه كتاب آفتاب واقع در مشهد، چهارراه شهدا، روبه‌روی شیرازی۱۴، پاساژ رحیم‌پور، انتهای پاساژ با شماره تماس ۰۵۱۱.۲۲۲۲۲۰۴ تهیه نمود.


پی‌نوشت: هنوز رایانه‌ی منزل‌مان ما را سر کار گذاشته و قصد درست شدن ندارد و از همین جهت جاکتابی دیرتر از پیش به‌روز می‌شود. ببخشایید.

در ضمن چنان‌که شاهدید مصداق ضرب‌المثل «موش تو سوراخش نمی‌رفت، جارو به دمش می‌بست» شده‌ایم و در جمله‌ی ذوبلاقین(!) قرار گرفته‌ایم و صفحه‌ای غیر کتابی گشوده‌ایم بر آنان‌که منت می‌نهند و قدم‌رنجه می‌فرمایند. وبلاگ نیم‌پز گونه‌ای شخصی از نوشته‌هایم است، اگر خدا همت دهد تا در آن قرارش دهم.


خروس جنگی / جری اسپینلّی

من، خروس‌جنگی ۱۵سال دارم!

*بگذارید پیش از معرفی، داستان این‌که چگونه این کتاب را برای خواندن انتخاب کردم برای‌تان تعریف کنم. اولین چیزی که باعث شد دستم را به سوی این کتاب دراز کنم، مثل خیلی از کتاب‌ها، طرح جلدِ بامزّه این کتاب بود و البته عنوان جالبش یعنی «خروس جنگی»! مسلماً وقتی نویسنده کتاب را نشناسی، ناچار اول به ظاهر کتاب توجه می‌کنی. اما بعد دیدم که این کتاب گویا مورد توجه و تقدیر چند مجله آمریکایی -از جمله مجله اسکول لایبرری- نیز قرار گرفته است؛ خوب این هم ملاک تام و تمامی نیست ولی می‌توانست باعث شود که لای کتاب را باز کنم و چند صفحه‌ای از  بخشِ آغازین کتاب را بخوانم:
*«اسم واقعی من جان‌ است؛ جان کوگان. اما همه – حتی پدر و مادرم – مرا خروس‌جنگی صدا می‌زنند. داستانش برمی‌گردد به زمانی که خیلی کوچک بودم و اولین کلاهِ کاسکتم را به عنوان هدیه روز کریسمس گرفته بودم. خودم واقعا یادم نیست، ولی شنیده‌ام که وقتی خانواده عمو هرم برای عید دیدنی پیش ما آمدند، همین که از درِ جلویی وارد شدند، من نیز خیز برداشتم و فریاد زدم: «بو! بو! بو!» و با کاسکت تازه‌ام به جلو حمله کردم! از قرار معلوم، ضربه‌ای به دختر عمویم، بریژیت، زدم که از پشت، از در بیرون افتاد و روی برف‌ها وِلو شد! ظاهراً بریژیت کلّی اَلَم‌شنگه به پا کرد و دیگر حاضر نشد پایش را توی خانه‌مان بگذارد. بنابراین عمو هرم ناچار شد تمام خانواده‌اش را -حتی پیش از آن‌که فرصت کنند پالتوی‌شان را در بیاورند- از آن‌جا ببرد!...»


*البته من چون محدودیتی نداشتم بیش‌تر از آن‌چه شما خواندید، خواندم؛ اما وقتی کتاب را به خانه بردم و شروع به خوانِشِ آن کردم، بیش از آن چیزی که تصور می‌شد از خواندن آن لذّت بردم... جان یا همان خروس‌جنگی، فوتبالیستِ جنجالی کلاس هفتم را همه می‌شناسند. او از وقتی که توانست راه برود، هر چیزی را از سر راهش برداشته است! و اکنون با همسایه‌اش پِن‌وِب، پسری لاغرمردنی و هم‌سن و سالِ خودش، که دنیایش از زمین تا آسمان با دنیای او فرق دارد روبه‌رو است. «جری اسپینلّی» نویسنده این کتابِ زیبا و پُر هیجان، شخصیت جان و باقیِ اشخاصِ داستانش را کاملا واقعی خلق کرده است. جان همانند خیلی از همکلاس‌هایی که همه‌مان تجربه‌شان کرده‌ایم –و چه بسا خودمان یکی از همان‌ها باشیم!- بچه‌ای شرور و پرانرژی است. اما شرارت‌هایش منجر به ایجاد نفرت در دلِ خواننده نمی‌گردد؛ بلکه بیش‌تر همراه با شوخی و مزّه‌پرانی‌های خاص خودش است. اما تضادی که بین او و همسایه‌اش پِن‌وِب وجود دارد باعثِ ستیزِ یک‌سویه‌ی او با این پسرِ معصومِ دوست‌داشتنی می‌شود. این داستان پُرکِشِش، تا آخرین لحظه مخاطب را در حالت تعلیق نگه می‌دارد و نمی‌گذارد خواننده با حدس و گمان کتابش را به راحتی رها کند.


خانواده من و بقیه حیوانات / جرالد دارل

                                                           کتابي پر از كودكي


*نمي‌دانم دوران كودكي‌تان را چگونه سركرده‌ايد؟ پيش آمده كه بال يك مگس را جدا كني و آن را در لانه عنكبوت بياندازي و ببيني كه چگونه جناب عنكبوت آن را براي بچه‌هاي عزيزش ساندويچ مي‌كند؟ نديدي؟ خب حتما مورچه‌ها را به جان يكديگر انداخته‌اي تا دعوا و نزاع‌شان را تماشا كني؟ نه؟ اي بابا! پس حتما شده كه زنبوري را داخل شيشه كني تا تقلايش را براي خروج از شيشه ببيني؟ باز هم نه؟ يعني حتي نشده كه نيش يك زنبور محترم را جدا كني و بعد به پايش نخي ببندي و سر نخ را بگيري و ببيني كه چگونه زنبور بيچاره اين سو و آن سو مي‌پرد تا خود را نجات دهد. پس اگر اين كارها را نكردي، چه كردي هان؟ لا اقل بگو نرمه نان براي مورچه‌ها ريختي و عمليات ضربتي براي انتقال خرده نان‌ها را تماشا كرده‌اي....


*كتاب «خانواده من و بقيه حيوانات» را به كساني پيشنهاد مي‌دهم كه كودكي‌شان را اينگونه گذرانده‌اند تا با خواندن آن خاطرات شيرين‌شان زنده و تكرار شود. و البته كساني كه كودكي‌شان با بازي‌هاي رايانه‌اي و... طي شده را از خواندن اين كتاب محروم نمي‌كنم. بخوانند تا ببينند چه كارها بوده كه مي‌توانستند بكنند و نكرده‌اند!


*«جرالد دارل» نويسنده مشهور انگليسي، در هندوستان به دنيا آمد و در سه سالگي به همراه خانواده‌اش به انگلستان بازگشت و در هشت سالگي به همراه خانواده‌اش به يونان رفت و چند سال در جزيره كورفو زندگي كرد. او از همان كودكي مسحور جهان جانوران و حشرات بود و حيوانات ريز و درشت را از هر سو جمع كرد. با گسترش باغ‌وحش خانگي، رفته رفته خصومت افراد خانواده افزايش يافت تا جايي كه به فكر ايجاد يك باغ‌وحش اساسي و دايمي افتاد. در نهايت وقتي جرالد 33 ساله و جانورشناسي تمام عيار شده بود، رويايش را به حقيقت پيوند زد و پارك وحش جزيره جرزي را تاسيس كرد. «خانواده من و بقيه حيوانات» خاطرات شيرين و جذاب وي طي 5 سال اقامت در جزيره كورفو است. جرالد در اين كتاب چنان زيبا شخصيت خانواده خود‌ و مردم جزيره را توصيف مي‌كند كه پس از اتمام كتاب اين احساس در مخاطب شكل مي‌گيرد كه گويي در كنار آنان زيسته و چنان مشتاقانه و هيجان انگيز از كوچك‌ترين حركات و رفتار موجودات اين جزيره سخن مي‌گويد كه گويي آنان نيز بخشي از خانواده جرالد بوده‌اند!


* به اين بخش از كتاب توجه كنيد: «... لري بود كه اول از همه شروع كرد. ما بي‌تفاوت‌تر از آن بوديم كه به چيزي جز بيماري خودمان فكر كنيم، ولي به قدرت خداوند لري طوري خلق شده كه مانند فشفشه آتشبازيِ ريزنقش و موبوري، فكرهاي جديدي را در ذهن ديگران منفجر مي‌كند و بعد خودش چون گربه بُراق و پشمالو در گوشه‌اي كِز مي‌كند و حاضر نمي‌شود عواقب كار را بپذيرد. هر چه از روز مي‌گذشت بيقراري او بيشتر مي‌شد. سرانجام با نگاه بي‌حوصله‌اي كه به اطراف انداخت تصميم گرفت به مادر به عنوان مسبب اصلي اين مشكل حمله كند.
ناگهان در حالي كه با دست به پنجره‌اي كه از شدت باران كج و معوج به نظر مي‌رسيد اشاره مي‌كرد، پرسيد: چرا ما اين هواي لعنتي رو تحمل مي‌كنيم؟ نگاهش كنين... مارگو را ببين، مثل يك بشقاب دمپخت قرمز ورم كرده... لسلي با چهارده عدل پنبه كه از گوشهايش بيرون زده راه مي‌ره... جري طوري حرف مي‌زنه انگار مادرزادي به سق شكافدار مبتلا بوده... به خودتون نگاه كنين، روز به روز دارين از كار افتاده‌تر و مفلوك‌تر مي‌شين... مادر كه مشغول مطالعه بود با نارحتي گفت اصلا اين طور نيست. لري تاكيد كرد: چرا هست. رفته رفته دارين شكل زنهاي رختشور ايرلندي مي‌شين... افراد خانواده شما هم شكل عكس‌هاي دايره المعارف پزشكي شدن...»

*ويژگي ديگر اين كتاب ترجمه بسيار زيبا و روان خانم گلي امامي است كه شوق خواندن را در مخاطب افزايش مي‌دهد. اين كتاب با استفاده از پنجاهمين چاپ كتاب اصلي در سال 1363 ترجمه شده كه نشانگر ميزان فروش اين كتاب در كشور كوچكي مثل انگليس است.يعني برويد ببينيد كدام كتاب در كشور ما اينهمه تجديد چاپ شده است؟ در حالي‌كه شاهكارهاي ادبي ما نيز كم نيست.
*اين كتاب توسط انتشارات چشمه با قيمت 4000 تومان منتشر شده است.


بال‌هایت را کجا جا گذاشتی؟ / عرفان نظرآهاری

کتابی برای دیدن
«مامان... چرا خدا مورچه رو آفریده؟!»
«بابایی... چرا خدا سوسک رو ساخته؟!»
«دایی‌جون... فایده مگس چیه؟ چرا خدا مگسو به وجود آورده؟»
این‌ها شاید اولین پرسش‌های فلسفیِ یک کودک -به عبارتی یک انسان- باشد. معمولا جواب درست و کاملی هم به این پرسش‌ها داده نمی‌شود تا این‌که فراموش می‌شوند. فراموش می‌شوند تا این‌که فرزندمان یا برادر و خواهر کوچک‌مان این پرسش را یادآوری می‌کنند و ما نیز سنتِ نیاکان‌مان را به جا می‌آوریم و یک‌جواب ساده برای از سر بازکردن می‌دهیم. اما واقعا پاسخ این سوال چیست؟ آیا هدف از خلقت این همه موجودات ریز درشت، تنها آن بوده که آن‌ها را کشف کنیم؟
«بال‌هایت را کجا جا گذاشته‌ای» اثر دیگر خانم«عرفان نظرآهاری» است. از این نویسنده کتاب‌هایی چون«من هشتمین آن هفت نفرم»، «لیلی نام تمام دختران زمین است» و«با گچ نور روی تخته سیاه جهان بنویس» را در همین ستون باریک معرفی کرده‌ایم و البته تا حدودی به معرفی نویسنده نیز پرداخته‌ایم. پس دیگر نیاز به معرفی مجدد نویسنده نیست.
بالهايت را كجا جا گذاشتي؟«بال‌هایت را کجا جا گذاشتی؟» شاید -تا حدّی- پاسخی باشد به همان سوال روزهای کودکي.
این کتاب روایتی دیگرگونه‌ای است از زندگی موجودات و حیوانات ریز و درشت اطراف ما، به نوعی که ما با آنان هم‌زادپنداری کنیم. و خود را در آنان بیابیم. روایتی است از زندگی یک مورچه که به سختی بار زندگی را بر دوش می‌کشد و نسیمی بار او را زمین می‌اندازد. یا سوسکی که از زشتی خود به ستوه آمده و ناراحت است که آدمیان از او به خاطر زشتی‌اش دوری می‌کنند. یا روایتی از زندگی یک جغد که در بیغوله‌ها و خرابه‌ها ناله می‌کند که دل به این در و دیوار نبندید که عاقبت این است. و داستان یک کرمِ شب‌تاب که در روز قسمت از خدا نورش را خواست. این کتاب، این کتابِ باریک و دراز، برای تذکر و یادآوری است تا «خود» را در اطراف‌مان بیابیم. اگر اهل تذکر باشیم...
«سرش قد سر سوزن بود و تنش سیاه و کُرکی. نه چشمی و نه گوشی. نه بالی و نه پایی. می‌خورد و می‌خزید. و به قدر دو وجب انگشت بستة آدم، جلو می‌رفت. زندگی را تا همین‌جا فهمیده بود. اما آسوده بود و خوشبخت. دوستانش هم دوستش داشتند. دوستانش: کرم‌های کوچک خاکی.
هر از چند گاهی اما تنِ لزج و چسبناکش را به شاخه‌ای می‌چسباند. قدری سکوت و قدری سکون. چیزی در او اتفاق می‌افتاد. رنجی توی تن کوچکش می‌پیچید. دردش می‌گرفت. ترک می‌خورد و بیرون می‌آمد: هربار تازه‌تر، هربار محکم‌تر.
دوستانش اما به او می‌خندیدند. به شکستنش، به تَرَک برداشتنش. به درد عمیق و رنجِ اصیلش. و او خجالت می‌کشید. دردش را پنهان می‌کرد و رنجش را. بزرگ شدنش را. رشد کردنش را.
روزها گذشت و روزی رسید که دیگر آن‌چه داشت خشنودش نمی‌کرد. چیز دیگری می‌خواست. چیزی افزون. افزون‌تر از آن‌چه بود. می‌خواست دیگر شود. دیگر گون. از سر تا به پا و از پا تا به سر. می‌خواست و خواستنش را به خدا گفت. خدا کمکش کرد، او را در مشت خود گرفت و به او تنیدن آموخت. بافت و بافت و بافت. تنهایی را به تجربه نشست. و سرانجام روزی پیله‌اش را پاره کرد و دیگربار به دنیا آمد. با بالی تازه و دلی نو.
و آن روز، آن روز که آن کرمِ کوچک بال گشود و فاصله گرفت و بالا رفت، آن‌روز که آن خود کهنه‌اش را دور انداخت؛ دوستانش نفرینش کردند و دشنامش دادند و فریاد برآوردند که این جُرمی نابخشودنی است. این خیانت است. این‌که کرمی، پروانه باشد.
***
اما تو بگو، او چه باید می‌کرد؟
خاک و خزیدن و خوش‌بختی یا غربت و خدا و تنهایی؟!»
 

*اين كتاب را مي‌توان از انتشارت كتاب آفتاب واقع در چهارراه شهدا، پشت باغ نادري، مجتمع گنجينه كتاب تهيه نمود. شماره تماس: 0511.2222204

خمره / هوشنگ مرادی کرمانی

کتابی با جایزه‌های رنگارنگ

*«قصه‌های مجید» را یادتان هست؟ هنوز هم تلوزیون پخشش می‌کند(نمی‌دانم اما چه روزی؟). هیچ دقت کرده‌اید که طی این همه سال صدا وسیما هیچ سریالی و یا حداقل کمتر سریالی ساخته که تا این حد واقعیت‌ها را به نمایش بگذارد؟ سریالی که اگرچه به نسبتِ امروز، جلوة بصری چندانی ندارد اما هنوز هم از لحاظ ارتباط واقعی و موثر با مخاطب خود تَک است. این‌جا، «جاکتابی» است و من هم نمی‌خواهم و نمی‌توانم که در کار بَر و بَچِ «جیم‌سین» دخالت کنم اما «قصه‌های مجید» بهانه‌ای است برای توجه بیش‌تر به نویسنده‌ای که حقیقتا همان یک اثرش برای کارنامه نویسندگی‌اش کفایت می‌کرد.

خمره
*«هوشنگ مرادی کرمانی» را کمتر کتاب‌خوانی است که نشناسد. آن‌گونه که نویسنده خود را روایت کرده، شخصیت مجیدِ «قصه‌های مجید» همانند و بلکه عینِ شخصیت کودکیِ هوشنگِ «مرادیِ کرمانی» است. جز این‌که هوشنگ در دِه «سریچ» استانِ کرمان به دنیا آمده و مجید، اصفهانی است. جدای از این هوشنگ خودش را در کتابی با عنوان «شما که غریبه نیستید» نیز روایت کرده که حتما آن را در آینده‌ای نه چندان دور معرفی خواهم کرد. از او آثاری همچون «بچه‌های قالیباف‌خانه»، «لبخند انار»، «پلوخورش»، «مهمان مامان»، «مربای شیرین»، «مُشت بر پوست» و «خُمره» چاپ شده که برخی از آن‌ها جوایز داخلی و بین‌المللی متعددی را نصیبِ نویسنده‌اش کرده است. بعضی‌شان هم دست‌مایه آثارِ تلوزیونی و سینمایی شده‌اند.

*اما «خمره» نیز مانند دیگر آثار نویسنده‌اش، اگرچه در فضا و قالبی نوجوانانه تحریر شده لیکن شاید همانند قصه‌های مجید بزرگ‌ترها را نیز مخاطب خود گرداند. کتابی که مورد توجه مخاطبان و منتقدان داخلی و خارجی شد. این کتاب به زبان‌های انگلیسی، فرانسه، هلندی، آلمانی، اسپانیایی، عربی و سوئدی ترجمه شد و جایزه‌های «لوح زرین»، «مرغک طلایی»، «دیپلم افتخار IBBY»، «کتاب سالِ1994 وزارت فرهنگ و هنر اتریش»، «دیپلم افتخار جایزة خوزه مارتیِ اسپانیا»، «کبرای آبی کشور سوئیس» از آنِ خود کرد و به عنوان کتاب ویژه CPN هلند انتخاب شد و جوایز متعدد دیگری کاجیی برای ذکر آن‌ها نیست. داستان در مدرسه‌ای روستایی در حاشیه کویر صورت می‌گیرد. داستان یک مدرسه ابتدایی با دو کلاس و یک معلم. داستان از توصیف یک خمره شروع می‌شود که دانش‌آموزان در ساعات تفریح خود از آن آب می‌نوشند و گاهی هم بر سرِ این‌که چه کسی آب بنوشد با هم درگیر می‌شوند. اما یک شبِ زمستانی، سوز و سرما باعث تَرَک برداشتنِ کوزه می‌شود و دانش‌آموزان مجبور می‌شوند برای نوشیدن آب تا سرِ چشمه بروند. معلم مدرسه نیز برای رفع این مشکل به هر دری می‌زند. کُل داستان حکایت کشمکش‌های آقای معلم است برای رفعِ این مشکل! تعامل دانش‌آموزانِ روستایی و خانواده‌های‌شان با آقای صمدی-معلم مدرسه- کتاب را بسیار خواندنی و جذاب کرده است. معلمی که مشکلات شخصیِ خود را دارد و از طرفی باید با تنگ‌نظری‌ها و رفتارهای کودکانه دانش‌آموزان برخوردِ مناسب داشته باشد. مثل همیشه بخشی از کتاب را با هم به مطالعه می‌نشینیم:
*«...بابای قنبری آمد توی مدرسه. چوب به دست، وسط بچه‌ها می‌گشت که قنبری را پیدا کند. قنبری این طرف و آن طرف می‌دوید. پنا‌ه‌گاهی می‌جست. بابا رسید به پسر، چوب را دور سرش چرخاند و محکم خواباند تو شانه‌های قنبری. آقای صمدی آمد جلو. قنبری رفت پشت سر آقا قایم شد. به او پناه آورد. آقای صمدی گفت:
-چه شده آقا؟ این‌جا مدرسه است. چه کار می‌کنید؟
-مدرسه باشد. اگر شما نمی‌توانید این بچه را آدم کنید، خودم می‌توانم.
وحمله کرد به قنبری:
-کدام گوری رفته بودی؟ مادرت از صبح تا حالا تمام آبادی را گشته.
...یکی از بچه‌ها گفت: ما خیال می‌کردیم آمده است خمره را درست کند. نگو که آمده پسرش را بزند...»

الی عزیز / مایکل مرپورگو

آفریقا یا دانشگاه؟

*بعضی وقت‌ها، خواندن بعضی کتاب‌ها ـ اگرچه کوتاه و کم‌حجم و به اصطلاح خودمان اتوبوسی ـ آدم را به یاد دوران نوجوانی یا کودکی‌اش می‌اندازد. دوران تصمیم‌های بزرگ. و گاه در میان همین آثار به اصطلاح کودکانه می‌توان حرف‌هایی را پیدا کرد که در مجموعه چند جلدی «اخلاق را بیاموزیم»!! و یا حتی یک دوره «تاریخ ویل دورانت» هم نمی‌توان یافت، حرف‌هایی از زبان نویسنده‌ای که نه قرابت جغرافیایی با ما دارد و نه قرابت فرهنگی. فقط از آن سوی کره زمین، قلم‌اش برای بچّه‌ها تپیده. حالا این بچّه‌ها کودک باشند یا نوجوان فرقی ندارد. آمریکایی و آفریقایی و آسیایی‌اش هم که اصلاً توفیر نمی‌کند.... بعضی حرف‌ها زبان مشترک همه آدم‌های دنیاست، بالاخص آن‌هایی که مرزهای جغرافیایی و من‌درآوردیِ کتاب‌های درسی شان را به رسمیت نمی‌شناسند و در جستجوی مرزهای انسانی‌اند.

*«اُلی عزیز»از آن داستان‌هاست که اگرچه اسمش، ظاهرش و حتی طرح جلدش کاملاً دخترانه به نظر می‌رسد اما روایتی دارد از زندگی پسری نوجوان به نام “مات” که داستان حول محور او می‌چرخد و “مات” اتفاقاً برادر عزیز همین خانمِ “اُلی” است. و اوست که در نامه‌هایش اُلی را “اُلیِ عزیز” خطاب می‌کند. و اُلی صرفاً شاهد و گاهی راوی تصمیم‌های بزرگ برادر کله‌شق‌اش است.

اُلي عزيزالی و مات فرزندان پدر و مادری دام‌پزشک هستند که پدر خود را از دست داده‌اند و مادرِ “مات” علاقه فراوانی برای ادامه تحصیل او ـ دانش‌آموز نخبه و ممتاز مدرسه ـ در همین رشته  دارد، اما مات تصمیم بزرگی در سرش می‌پروراند که حتی بتل اخمو (در داستان بخوانید چه کسی است!) را به غرولند وا می‌دارد، اما مات تصمیم خودش را گرفته و می خواهد بچه‌های فقیر و بدبخت آفریقا را شاد کند.
مات همان دانش آموز ممتاز مدرسه و همان پسر مهربان و برادر کله‌شقِ اُلی تصمیم دارد به آفریقا برود و دلقک شود!!!

اما آخر کتاب شما چیزی را کشف خواهید کرد که لذّت خواندن را از یادتان نبرد.

کتاب در 3قسمت روایت می‌شود: داستان الی، داستان قهرمان و داستان مات! اما قهرمان کیست و وسط قصه چه می‌کند ،در کتاب بخوانید. او همان کلید کشف پیام قصه است؛ پیامی که از دل داستان در می‌آید.

«الی عزیز » را «مایکل مرپورگو» نویسنده انگلیسی به رشته تحریر در آورده است. کسی که لقب «سومین نویسنده کودکان» را به خود اختصاص داده و بیشتر از 90 کتاب نوشته است. کتاب‌هایی که یا فیلم شده‌اند یا جوایز بسیار نصیب خود کرده‌اند؛ هم‌چون «زنگبار» و «چرا وال‌ها به ساحل آمده‌اند».

کتاب حاضر  ترجمه «پروین علی‌پور» است. ترجمه‌ای سلیس و ساده که سادگی و شیرینی قصّه را از ترجمه بد، حفظ کرده است. علاوه براین شما در صفحه صفحه کتاب طراحی‌های چشم‌نواز و بی‌تکلفی را خواهید دید. که ترسیم فضای قصّه را برایتان آسان‌تر می‌کند، تصویری از الی، مات و قهرمان.
        
نمی‌دانم، اما گمان می‌کنم، حداقل لطف خواندن «الی عزیز» این باشد که شما هم بتوانید رابطه‌تان را با خواهر یا برادرتان زیبا کنید.

«...موقع پخش خبرها بود. تلویزیون صحنه‌هایی از آفریقا را نشان می‌داد: کامیون‌های پر از سرباز؛ شهری پراکنده و دودگرفته با چادرها و آلونک‌های در هم ریخته و فکسّنی؛ بچّه‌ای تنها و برهنه که با پاهایی لاغر و شکمی برآمده، کنار نهری روباز ایستاده، زار زار گریه می‌کرد؛ بیمارستان صحرایی؛ مادری لاغر و مردنی که در بستری نشسته، بچّه‌اش را به سینه چروکیده‌اش فشار می‌داد؛ دختری تقریباً هم سن و سال اُلی که با چشم‌های بی‌نور -که انگار هرگز رنگ شادی را به خود ندیده‌اند- زیر درختی چندک زده بود. مگس‌ها دور و بر صورتش می‌گشتند و روی آن می‌نشستند. به نظر می‌رسید دخترک نه نا دارد و نه میلی که آن‌ها را از خود دور کند. اُلی در غم و قصّه‌ای شدید فرو رفت. زیر لب گفت: "چه وحشتناک است!"

ناگهان “مات”، بدون آن‌که حرفی بزند، از روی کاناپه بلند شد، با عجله بیرون رفت و در را محکم به هم زد.

اُلی پرسید: "چه‌اش شده!؟" و دید که مادرش هم مثل او از رفتار مات گیج شده است.

الی می‌دانست چند روزی است چیزی مات را رنج می‌دهد. دیگر نه شوخی می‌کرد و نه سر به سر کسی می‌گذاشت و نه دلقک‌بازی در می‌آورد. در حالی که اکنون بایست در آسمان‌ها سیر می‌کرد! درست یک هفته پیش ـ یا چیزی در همین حدود ـ نتیجه امتحاناتش به دستش رسیده بود. با بهترین نمرات قبول شده و می‌توانست همان‌طور که برنامه‌ریزی کرده بود به دانشکده دام‌پزشکی در “بریستول” برود...»

شيفته تلويزيون / بتسی بایارس

شيفته تلويزيون
 
فکرش را بکنید که کتاب ایام نوجوانیتان را به نیت آنکه برای مخاطبان معزّز معرفی کنید دوباره بردارید و بخواهید فقط به آن نگاهی بیاندازید. اما مگر میشود؟ مگر میشود که کتاب «شیفته تلویزیون» را خواند و شیفته آن نشد و آن را تا آخر نخواند؟!
«شیفته تلویزیون» اثر سرکار خانم «بتسی بایارس» یکی از نویسندگان مشهور آمریکایی –در زمینه ادبیات نوجوان- است.
این داستان روایتی از زندگیِ نوجوانی به نام «لنی» است که عاشقانه و جنونآمیز تلویزیون تماشا میکند و لحظهای از آن چشم نمیگیرد. تمام پیامهای بازرگانی و برنامههای تلویزیونی را از بر است و اگر مادر و درس اجازه دهند تمامی برنامههای کودکان و بزرگسالان را تماشا میکند. او همیشه در رویاها و خیالاتش خود را در جای اشخاص حاضر در برنامههای تلویزیونی قرار میدهد. یکبار به جای شخص شرکت کننده در مسابقه تلویزیونی و بار دیگر در جای پسرکی که در آگهی تلویزیونی همبرگر تبلیغ میکند وسیصد و بیست دلار از بابت آن حقوق میگیرد!
لنی اطلاعات دارد ولی تمامی اطلاعات او محدود به تماشای تلویزیون و حواشی آن است. او تمامی مشکلات خود را با برنامههای تلویزیون حل میکند! یک بار خود را جای آن بازیگر بدبختی قرار میدهد که در پایان فیلم خوشبخت شده و بار دیگر با تصور پیامهای بازرگانی که همیشه آدمهای خوشبخت را نشان میدهد. ویا جای آن شرکت کننده مسابقه تلویزیونی که به مرحله آخر رسیده و با چرخاندن گردونه مسابقه و بیرون افتادن گوی جایزه پولدار و ثروتمند میشود. البته او بیشتر دوست دارد در مسابقههایی شرکت کند که نیاز به معلومات زیاد نداشته باشد و فقط به واسطه بخت و اقبال برنده شود.اصلا چرا زندگی واقعی به اندازه تلویزیون هیجانانگیز نیست؟
با خواندن این کتاب به خوبی اطرافیان و حتی خود را ممکن است در این داستان ببینید!:
«... روز گذشته نمره امتحان علومش را گرفته بود. 59 شده بود. فکر آن نمره هنوز هم حالش را به هم میزد. لنی فقط 11 نمره دیگر لازم داشت تا مانند سایر شاگردان، درس علوم را با موفقیت بگذراند.دیروز به محض دیدن نمره 59 به فکرش رسیده بود که باید نوعی داروی مخصوص برای چنان لحظههایی وجود داشته باشد؛ زیرا درد شکست در امتحان، احتمالا از مجموع دردِ معده، سردرد ناشی از سینوزیت و کمردرد بدتر بود.
در خیالاتش برای خود یک آگهی بازرگانی ساخت:
-برای رهایی از احساس ناخوشآیندی که پس از شکست در امتحان علوم به سراغتان میآید، مسکن شکست بخورید؛ قرصی که درد عدم موفقیت را تسکین میدهد و باعث کاهش ترس از شکست مجدد میشود.لنی در همان حال که رنگ پریده و غمگین، پشت میزش در کلاس علوم نشسته بود، خود را در عالم خیال در نقش مجری یکی از پیامهای بازرگانی میبیند. دو تا قرص مسکن شکست را در یک لیوان میاندازد، مینوشد و بیدرنگ احساس آرامشی عجیب تمام وجودش را فرا میگیرد. ماهیچههای گرفته صورتش شل میشوند و رنگ به گونههایش بر میگردد. خانم معلم پشت میزش میآید خم میشود و لبخند زنان میگوید: لنی! امیدوارم یاد گرفته باشی که با قرص مسکن شکست، دیگر هرگز درد شکست را احساس نخواهی کرد.
لنی میگوید: بله! برای رهایی از درد آزار دهند شکست...( و بعد با خانم مارکهام به یکدیگر لبخند میزنند و با هم ادامه میدهند): ...مسکن شکست بخورید؛ مسکنی که نیاز به نسخه پزشک ندارد...»

شازده كوچولو / آنتوان دوسنت اگزوپری

*پیش از هر چیزی باید خدمت مبارکتان عرض کنم که این کتاب را به اشخاص زیر معرفی نمی‌کنم:
اول از همه اشخاص حقیقی و حقوقی بیش از 6 سال!
دوم کسانی که در عین کودکی احساس بزرگی می‌کنند.
سوم کسانی که کودکی خود را از یاد برده‌اند.
چهارم کسانی که به دنبال نکات شگفت‌انگیز در کتاب می‌گردند.

شازده كوچولو


*«شازده کوچولو» را خیلی‌ها خوانده‌اند و شاید از همین باب معرفی کردنش مسخره باشد. ولی شاید معرفی این کتاب وسیله‌ای باشد برای بیان کردن خیلی از چیزها که فراموش‌شان کرده‌ایم.

«آنتوان دوسنت اگزوپری» فقط یک نویسنده مشهور فرانسوی نیست؛ بلکه چهره‌ای کاملا آشنا برای ادب‌دوستان جهان است. از وی 13 اثر در بازار کتاب جهان موجود است که 7عنوان از آنان در زمان حیات وی و بقیه  پس از مرگش منتشر شده است.
شازده کوچولو شاهکار اگزوپری دقیقا یک سال پیش از مرگش یعنی سال 1943 منتشر شد و در لیست یکی از 3عنوان کتاب پر خواننده جهان قرار گرفت.
حواشی زندگی اگزوپری بسیار خواندنی و جالب است تا جایی که بتوان یک کتاب حجیم از آن ساخت(که ساخته‌اند).ولی فقط این را اضافه کنم که اگزوپری از سن 21سالگی در نیروی هوایی ارتش فرانسه مشغول به کار بوده و پروازها و مشاهدات فراوانی از این طریق انجام می‌دهد. وی در سن 44سالگی برای پروازی اکتشافی برفراز فرانسه اشغال شده از جزیره کرس در دریای مدیترانه به پرواز درآمد، و پس از آن دیگر هیچ‌گاه دیده نشد. سال‌ها بعد پس از پیدا شدن لاشهٔ هواپیمایش اینطور به نظر می‌رسد که سقوط هواپیمایش به دلیل نقص فنی بوده است.
شازده کوچولو داستانی خواندنی از کودکی‌مان است. کودکی که در 6-7 سالگی یا بیشتر گمش کرده‌ایم. کودکی که به دنیای بی‌ارزش ما توجهی ندارد و ارزش‌های ویژه خودش را دنبال می‌کند. کودکی که به دنبال سوال‌‌های جدید نیست بلکه به‌دنبال پاسخ گرفتن برای سوال‌های اکنون خود است. کودکی که از بزرگی آدم‌های حقیر به ستوه آمده است. از آدم‌های حقیری که خود را به چیزهای بی‌ارزشی سرگرم کرده‌اند. و در سیاره کوچک‌شان هیچ چیز جذابی ندارند.

*این کتاب با تصاویری زیبا و بچه‌گانه دارد تا جایی که اگر کسی نسبت به این کتاب شناخت نداشته باشد حتما آن را کتابی فقط کودکانه خواهد پنداشت.  واقعا چهره شازده کوچولو در تصاویر معصومیتی هماهنگ با خود داستان دارد. کسانی که این کتاب را خوانده‌اند حتما این موضوع را تصدیق خواهند کرد که این داستان شازده کوچولو نیست که خواننده را با خود می‌برد بلکه خود شخصیت دوست‌داشتنی شازده کوچولو است که ما را همراه خود می‌سازد و هممین ویژگی موجب می‌شود که هر بار از خواندن این کتاب لذت ببرید.

نویسنده در آغاز داستان از نقاشیِ دوران کودکی خود که در آن تصویر مار بوایی را کشیده که فیلی را بلعیده است صحبت می‌کند و در ادامه می‌گوید هیچ‌کس از آن نقاشی سر درنیاورده است و فهم آدم‌بزرگ‌ها را به این وسیله به سُخره می‌گیرد و در ادامه داستان را این‌گونه ادامه می‌دهد که هواپیمایش در صحرای آفریقا سقوط کرده و اگر نتواند هواپیمایش را درست کند پس از یک هفته از تشنگی هلاک خواهد شد. و داستان از این‌جا آغاز می‌شود که صبح اولین روز با صدای دلنشین بچه‌گانه‌ای بیدار می‌شود و دیدار او با شازده کوچولو صورت می‌گیرد. داستان بیشتر با مشاهدات شازده کوچولو که در یک سیارک کوچک زندگی می‌کرده ادامه پیدا می‌کند. شازده کوچولو برای یافتن یک دوست به سیارک‌های متعددی سفر می‌کند و با آدم‌های گوناگونی که به تنهایی در این سیارک‌ها زندگی می‌کنند آشنا می‌شود. اگر بخواهم بیشتر داستان را تعریف کنم از خواندن بخشی از کتاب محروم خواهید شد. پس با هم بخوانیم:
«...روی سیارک بعدی یک میخواره زندگی می‌کرد. اگرچه دیدار شازده کوچولو از این سیارک کوتاه بود؛ ولی غم و اندوه عمیقی را بر دلش نشاند. مرد میخاره ساکت در پشت میزی نشسته بود که روی آن چند تا بطری پر و خالی مشروب چیده شده بود. شازده کوچولو به او گفت: داری چه می‌کنی؟ مرد میخواره با لحن غمگینی جواب داد: دارم مشروب می‌خورم.
-چرا مشروب می‌خوری؟
- برای اینکه فراموش کنم.
شازده کوچولو که کم‌کم دلش برای او می‌سوخت، پرسید چی را فراموش کنی؟
مرد میخواره از شرم سرش را به زیر انداخت و گفت: سرشکستگی و شرم خود را.
شازده کوچولو که دلش می‌‌خواست به او کمک کند، پرسید: سرشکستگی از چی؟
مرد میخواره جواب داد: سرشکستگی از میخوارگی و دایم‌الخمر بودنم را. و بعد به کلی ساکت شد...»

35 كيلو اميدواري / آنا گاوالدا

35 كيلو شرارت!
چه احساسي نسبت به كودكي‌تان داريد؟ نه منظورم اين نيست كه به من جواب خوب يا بد بدهيد؛ نه! منظورم اين است كه تا چه اندازه با ياد آن اُنس داريد؟ چه قدر به ياد دوران كودكي‌تان هستيد؟ بعضي‌ها تا آخر عمر لحظه به لحظه ايّام كودكي‌شان را در خاطر نگه مي‌دارند. اصلاً احساستان نسبت به مدرسه چگونه است؟ اي بابا چرا اخم‌هايت درهم رفت و ابروهاي گره خورد، هان؟ مدرسه كه اخم كردن ندارد. دارد؟ اصلاً بي‌خيال! خوبه؟

مي‌خواي يك كتاب بهت معرفي كنم حالش رو ببري؟ خوب پس گوش كن (يعني در حقيقت بخوان!)
البته پيش از آنكه اين كتاب را معرفي كنم بابت دو چيز عذرخواهم. اوّل بابت اين‌همه علامت سؤال كه در پيش آمد و دوّم بابت اين‌همه ضمير "من" كه در پس مي‌آيد!

چندي پيش با يك كتاب با عنوان «35 كيلو اميدواري» روبه‌رو شدم عكسش را هم كه مي‌بينيد. اصلاً آن را جدّي نگرفتم و فكر كردم از اين كتاب‌هايي است كه ادا و اطوار در مي‌آورند. امّا چندي بعد يك دوست عزيز كه قدّ و قواره‌اش به اين كتاب نمي‌خورد از اين كتاب تعريفي اساسي كرد. القصّه رفتم و اين كتاب را تهيّه كردم. وقتي پشت آن را ديدم خوشم آمد. چرا كه با خط تحريري نوشته بود: « از مدرسه متنفرّم بيش‌تر از هر چيز ديگري در دنيا»! همين بود كه راغب شدم تا اين كتاب را بخوانم!
پيش از هر توضيحي بايد عرض كنم كه اين كتاب اوّلين رمان«آنا گاوالدا» روزنامه‌نگار و نويسنده فرانسوي است و به سي زبان زنده دنيا ترجمه شده است. او كه سال‌ها معلم بوده، درباره انگيزه نوشتن كتاب مي‌گويد:«اين داستان را براي قدرداني از دانش‌آموزاني نوشتم كه در مدرسه نمره‌هاي خوبي نمي‌گرفتند اما استعدادهاي شگفت انگيز داشتند.» در ضمن بايد بگويم كه اين كتاب فقط براي مخاطب گروه سنّي "جيم" به بالا توصيه مي‌شود!
«گرگوري» از مدرسه متنفر است. هر لحظه‌اي كه در مدرسه مي‌گذرد، برايش شكنجه‌اي واقعي است. تنها روزهاي خوب زندگي‌اش هنگامي است كه به كارگاه پدربزرگش مي‌رود. وقتي گرگوري وارد چهارمين سال زندگي‌اش مي‌شود از قرار معلوم شاد و خوشحال بوده چرا كه دوست داشته ببيند مدرسه چه جور جايي است و حتّي هنگامي كه از مدرسه بر مي‌گردد شاد و خوشحال بوده و با هيجان نزد «بيگ داگي» سگش مي‌رود تا اتفاقات محشر آنروز را تعريف كند. ولي موضوع اينجاست كه مدرسه فقط همانروز برايش هيجان داشته و ديگر او تمايل ندارد كه دوباره به مدرسه برگردد؛ همين است كه زندگي را به كام گرگوري تلخ مي‌كند.
اين كتاب شايد اصلا هيچ پيام ژرفي در خود نداشته باشد ولي نثر آن شديداً با مزّه است. به اين قسمت توجه كنيد:
«بگذريم. من خيلي‌ها را مي‌شناسم كه از مدرسه خوششان نمي‌آيد. مثلاً خود تو. اگر از تو بپرسم: «از مدرسه خوشت مي‌آيد؟» مي‌خندي و مي‌گويي:«چه سؤال احمقانه‌اي!» فقط پاچه‌خوارهاي حرفه‌اي ممكن است بگويند بله؛ يا بچه‌هاي نابغه‌اي كه خوششان مي‌آيد هر روز هوششان را امتحان كنند. والّا چه كسي واقعاً از مدرسه خوشش مي‌آيد؟ هيچ‌كس. و چه كساني واقعا از مدرسه نفرت دارند؟ آن‌ها هم تعدادشان زياد نيست: آدم‌هايي مثل من، كساني كه به‌شان كودن مي‌گويند. كساني كه توي مدرسه دلشان درد مي‌گيرد.... امّا قُرقُرهاي پدر و مادرم خيلي حالم را بد نمي‌كند، خيلي وقت است كه به داد و بيدادهاي هميشگي‌شان عادت كرده‌ام. البته نه خيلي. راستش را بخواهي اين دفعه خيلي راستش را نگفتم. آخر من اصلا نمي‌توانم به جار و جنجال‌هايشان عادت كنم. دعوا پشت دعوا. و من هنوز نمي‌توانم داد و بيداشان را تحمل كنم. برايم غير قابل تحمل است. از وقتي پدر و مادرم ديگر مثل قبل عاشق هم نيستند، هر روز عصر با هم بگومگو دارند. و از آنجا كه خودشان نمي‌دانند بگومگوي‌شان را بايد از كجا شروع كنند، هميشه از من و نمره‌هاي بدم به عنوان يك دست‌آويز استفاده مي‌كنند و تقصير همه چيز را به گردن نمره‌هاي من مي‌اندازند. آن وقت مادرم، پدرم را سرزنش مي‌كند كه چرا براي من، وقت نگذاشته است. بعد پدرم داد و بيداد راه مي‌اندازد كه اگر من اين‌قدر لوس و نُنر شده‌ام و براي هميشه از دست رفته‌ام، گناهش فقط به گردن مادرم است.»

بی بال پریدن / قیصر امین‌پور

بی بال پریدن

همين چند روز پيش بود انگار وقتي خبر دادند كه قيصر بي بال پريد و ما هم دريغا گويان پريدنش را بدرقه كرديم !

نمي‌دانم اين عادت ما ايراني هاست يا عادت جامعه محترم بشري، كه پس از پريدن‌ها متوجه حضور دوستان مي‌شويم ؟!

زنده‌‌ياد قيصرامين‌پور در سال 1338 بال گشود و در سال 138۶ پر كشيد . و در اين بين با كتابهايي چون : طوفان در پرانتز، ظهر روز دهم، آينه‌هاي ناگهان ، به قول پرستو ، شعر كودكي ، دستورزبان عشق و ... خيال و انديشه خيلي‌ها را بال و پر گشودن داد .

" بي بال پريدن " مجموعه‌اي از يازده قطعه نثر ادبي است كه نگاهي نقادانه و شاعرانه به مسايل اجتماعي دارد و تلفيق موفقی از نثر و شعر به حساب مي آيد .

در عموم نثرهاي اين مجموعه نگاه يك انسان دردمند و سختي كشيده را بر اجزاء و وقايع جامعه احساس مي‌كنيم و در بعضي از آن‌ها هم زبان تيز طنز را در بر نقد كشيدن اعمال انساني مي‌بينيم .

" قيصر" گاهي در بازي با لغات و ايجاد تركيب‌هايي متجانس و در عين حال با بار معنايي متضاد نيز ما را غافل‌گير مي‌كند و البته از تكرارها نيز بهره كافي را براي رساندن معناي مورد نظر خود مي‌برد به نمونه زير توجه كنيد :

من همسن و سال پسر تو هستم

تو همسن و سال پدر من هستي

پسر تو درس مي‌خواند و کار نمي‌کند

من کار مي‌کنم و درس نمي‌خوانم

پدرمن نه کار دارد نه خانه

تو هم کار داري هم خانه و هم کارخانه

من در کارخانه‌ي تو کار مي کنم

و در اينجا همه چيز عادلانه تقسيم شده است

سود آن براي تو دود آن براي من

من کار مي‌کنم تو احتکار مي‌کني

من بار مي‌کنم تو انبار مي‌کني

من رنج مي‌برم تو گنج مي‌بري

من در کارخانه‌ي تو کار مي‌کنم

و در اينجا هيچ فرقي بين من و تو نيست

وقتي که من کار مي‌کنم تو خسته مي‌شوي

وقتي‌ که من خسته مي‌شوم تو براي استراحت به شمال مي‌روي

وقتي که من بيمار مي‌شوم تو براي معالجه به خارج مي‌روي

من در کارخانه ي تو کار مي‌کنم

و در اينجا همه‌ي کارها به نوبت است

يک روز من کارمي‌کنم توکار نمي‌کني

روز ديگر تو کار نمي‌کني من کار مي‌کنم

من در کارخانه‌ي تو کار مي‌کنم

کارخانه‌ي تو بزرگ است

اما کارخانه‌ي تو هر قدر هم بزرگ باشد

از کارخانه‌ي خدا که بزرگتر نيست

کارخانه‌ي خدا ازکارخانه‌ي تو و ازهمه‌ي کارخانه‌ها بزرگتر است

و در کارخانه‌ي خدا همه‌ي کارها به نوبت است

در کارخانه‌ي خدا همه چيز عادلانه تقسيم مي‌شود

در کارخانه‌ي خدا همه کار مي‌کنند

 در کارخانه‌ي خدا حتي خدا هم کار مي‌کند.........

 

 منتشر شده در هفته نامه جیم به تاریخ ۷/۶/۸۷

با گچ نور بنویس / عرفان نظرآهاری

روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس

«با گچ نور بنويس» آخرين اثر خانم «عرفان نظر آهاري» است و چندين ماه از انتشار آن مي گذرد (اين را گفتم كه با خودتان و احيانا رفيق- رفقاتان اهن و تلپ نكنيد كه فلاني- يعني بنده- تازه از خواب بيدار شده و آمده براي ما كتاب معرفي كند) اين كتاب به تازگي چاپ نشده ولي مانند ديگر آثار نويسنده براي خوانندگانش هميشه تازه مي ماند..

«با گچ نور بنويس» مجموعه اي است از شعرهاي نظر آهاري. شعرهايي كه مانند كودكان بي تكلف با تو سخن مي گويد. انگار كن كه كودكي با تو سخن حكيمانه بگويد! شعرهايي كه خاطرات دور و نزديك را براي ما زنده مي كند، خيلي ساده و صميمي.

حجم كتاب به اندازه اي است كه اگر در ايستگاه چهارراه 35 متري سوار خط 29 شويد قبل از اينكه به آخرين ايستگاه (ميدان فلسطين) برسيد كتاب تمام خواهد شد!!! و از لحاظ زيبايي و تاثيرگذاري بايد بگويم كه در همان اتوبوس شلوغ، فارغ از سر و صداها و نگاه خيره ديگران، اشكت را به راحتي روان مي سازد، مي گويي نه امتحان كن! عموم نوشته هاي نظر آهاري آنقدر ساده و زيبا نگاشته شده كه هر مخاطبي را در هر سني كه باشد به خود جذب مي كند و از اين بابت براي مخاطب خود حد و حصر ندارد؛ با اينكه شايد مخاطب جوان ارتباط بهتري با اثر برقرار كند.

اگرچه در چند سطر بالاتر خدمتتان عرض كردم مي توانيد كتاب را داخل اتوبوس تمام كنيد ولي در حقيقت كتاب هاي اين نويسنده را مي توان در دسته كتاب هاي تمام نشدني قرار داد؛ مثل آلبوم عكس كه هر وقت دلت براي خودت و خاطراتت تنگ مي شود، سراغش مي روي. هفته پيش گفتم و اين بار با زبان دگر مي گويم كه كتاب خوب را مي توان تمجيد كرد ولي معرفي نه.

براي همين بهتر ديدم قسمتي از كتاب را براي تان قاچ بزنم تا خودتان بچشيد و نظر دهيد.

 

دلم را سپردم به بنگاه دنيا

و هي آگهي دادم اينجا و آنجا

و هر روز

براي دلم 

مشتري آمد و رفت

و هي اين و آن

سرسري آمد و رفت

-

ولي هيچ كس واقعا

اتاق دلم را تماشا نكرد

دلم، قفل بود

كسي قفل قلب مرا وانكرد

-

يكي گفت:

چرا اين اتاق

پر از دود و آه است

يكي گفت:

چه ديوارهايش سياه است!

يكي گفت:

چرا نور اينجا كم است

و آن ديگري گفت:

و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است!

-

و رفتند و بعدش

دلم ماند بي مشتري

و من تازه آن وقت گفتم:

خدايا تو قلب مرا مي خري؟

-

و فرداي آ ن روز

خدا آمد و توي قلبم نشست

و در را به روي همه

پشت خود بست

و من روي آن در نوشتم:

ببخشيد ديگر

براي شما جا نداريم

از اين پس به جز او

كسي را نداريم